تا گفت حق نداري به لپتاپ دست بزني، قبول كردم و برگشتم توي اتاقم. فلشم را روي ميز انداختم و خودم را پرت كردم روي تخت. به گلهاي قرمز ريز كاغذديواري بالاي قفسهي كتابها خيره شدم. فكرم پيش دعواي علي بود. امروز وقتي مدرسه تعطيل شد، جلو در منتظر خانم محمدي ماندم تا اشكالاتم را بپرسم.
سحر دستم را كشيد و نفسنفسزنان گفت برادرت دارد دعوا ميكند. علي با ديدن من دعوا را تمام كرد و سريع از جلو چشمم دور شد. وقتي به علي زنگ زدم، ازمن خواست پيش مامان و بابا و حتي نيلوفر حرفي از آن نزنم. اولينباري بود كه علي از من چيزي ميخواست.
بالأخره بايد يكبار هم كه شده از من چيزي ميخواست و به وسيلهي آن رابطهاش را با من محكمتر ميكرد. بههرحال من و او خواهر و برادر دوقلو بوديم. صميميت بينمان بايد در اثر اتفاقي آشكار ميشد.
سرم را برگرداندم و به ساعت خيره شدم. عقربههاي ساعت سه و چهل و پنج دقيقه را نشان ميدادند. چهقدر آرام حركت ميكردند. وقتي رازي داري و نبايد به كسي بگويي، زمان چهقدر دير ميگذرد!
دوست داشتم بروم، روي كاناپه دراز بكشم و تلويزيون تماشا كنم. مثل ديروز، مثل هفتهي پيش، اما از ديدن مادرم و حرفزدن با او ميترسيدم. ميترسيدم چشمم كه به چشمش افتاد، همهچيز را لو بدهم. اما تا كي؟
- مينو، مينو! بيا شام بخور.
- چشم مامان. اومدم
جلو در اتاق علي را ميبينم. به چشمهايم زل ميزند و ميگويد: «نگفتي كه؟»
- نه بابا! خيالت راحت! بالأخره يه روزي براي من هم پيش ميآد كه از تو چيزي بخوام ديگه...
آه! چه حس خوبي! بعد از 14 سال برادر دوقلويت رازي را به تو گفته. بالأخره من هم صميمت خواهر و برادري را تجربه كردم. راستي! حالا كه رازش را ميدانم، نميدانم ميتوانم به او اعتماد كنم؟ نميدانم نمرهي تك رياضيام را بگويم يا نه. يك راز بزرگ. يعني او هم مثل من راز نگهدار خوبي است؟
راضيه كرمي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: سپيده طاهرخاني، 17 ساله، خبرنگار افتخاري از تهران