عابر پيادهاي به ناگهان ميپرد جلوي ماشينهاي در حركت و آنها مكثي ميكنند و زمانِ چندثانيهاي سبزبودن چراغ تمام ميشود. «آه» از نهاد راننده تاكسي برميخيزد كه امان از دست اين پيادهها... و ادامه ميدهد كه 40سال پيش، نميگذاشتند آدمها از گذرگاهها رد شوند و هر كسي كه رد ميشد، او را جريمه ميكردند. مسافري به خنده ميگويد كه شمارهاش را برميداشتند! و راننده كه اندكي از طعنه او و خنده مسافران براق شده، با جديت ادامه ميدهد كه نخير، همانجا ازش پول ميگرفتند يا ميبردند درون اتوبوسهايي و بازداشتاش ميكردند و بعد رهايش ميكردند در بيابانهاي اطراف تهران. مسافر باز ادامه ميدهد كه اين حرفها شبيه قصه است. امروز اگر پليس يك موتورسوار متخلف را نگهدارد و قصد داشته باشد با آن برخورد كند، برخي شهروندان به حمايت از متخلف ميپردازند. اشكال، اشكال ماست.
راننده كه نميخواهد بحث را مغلوبه رها كند، ادامه ميدهد كه نخير آقا، شما اداره همين خيابان را به من بدهيد، ما اهل فلان منطقهايم و اجازه نميدهم كه يك نفر از غيرخط عابر پياده عبور كند و داستاني شرح ميدهد درباب ارائه اين پيشنهاد به يك مسافر مسئوليتدارش و اينكه او هم، همين پاسخ را به او داده است. مسافر قصد پيادهشدن دارد و ميگويد لطفا سر كوچه بعدي نگهداريد. راننده ماشين در درگاه تنگ كوچه پارك ميكند، جوري كه نه ماشيني ميتواند به درون كوچه برود يا از آن بيرون بيايد و نه قطار خودروهاي پشتسري از كنارش بگذرد و شروع ميكند به نقل ادامه داستان و محاسبه باقي كرايه، ذيل بوقهاي ممتد و اعتراضآميز خودروهاي مانده در خيابان.