پرندهها و چرندهها و خزندهها فقط ميتوانند با منقار و نيش و دندان و چنگ و چنگال از خودشان دفاع كنند اما آدم كه بسياري از اينها را ندارد و آنها را هم كه دارد توان بالايي ندارند، ميتواند سنگ پرت كند، نيزه و تير و كمان بسازد و حالا ديگر حتي سلاح گرم بسازد و از خودش دفاع كند.
اين تفاوت اين قدر جدي است كه بعضي از فيلسوفان قرنهاي ۱۸ تا ۲۰ مثل ماكس فريش و بنجامين فرانكلين انسان را جاندار ابزارساز ناميدهاند. و انسان براي چه ابزار ميسازد؟ اصل كمكوشي ميگويد انسان هر كاري را براي رفع نيازي ميكند. اگر انسان ابزار ميسازد، ميخواهد نيازي را كه حس ميكند رفع كند. آيا اين نياز واقعي است؟ اينجا ديگر موضوع پيچيده ميشود.
واقعا از كجا ميتوان فهميد نيازي واقعي است يا ذهني؟يك مثال ساده. وقتي بچهاي به پدر و مادرش اصرار ميكند كه برايش بستني بخرند، نيازي كه به بستني حس ميكند واقعي است؟ زماني ميگفتند «البته كه نه. بستني هيچچيز ضرورياي نيست. بچه چون بچه است درست تشخيص نميدهد.» حالا اما ظاهرا دريافتهاند كه بستني نشاط را زياد ميكند و بچه بيش از پدر و مادرش به نشاط نياز دارد. ممكن است مدتي بعد باز كشف جديدي كنند و باز اين نامعادله تغيير جهت بدهد.
از چيزهايي كه آدم ميسازد و اول كار بهنظر ميرسيد نيازي بهش نيست و تنها نوعي تجمل است و بعد همه پذيرفتند كه نياز است و باز بعدتر گروهي گفتند عيبش از حسنش بيشتر است و نيازي بهش نيست، ماشين يا همان خودرو است.
بگذريم كه همانها كه ميگويند ماشين وسيله زائدي است، براي سخنراني كردن در اين مورد سوار ماشين ميشوند و به محل سخنرانيشان ميروند. اما چه آنها درست بگويند و چه نه، به هر حال، اولويت ميان انسان و ماشين با انسان است نه با ماشين.همه اين حرفها براي چه؟ ساده است. هر سال در تصادفهاي جادهاي آدمهاي زيادي از دست ميروند. آنقدر كه روزي را بهعنوان روز جهاني يادبود قربانيان تصادفات جادهاي ناميدهاند. بهتر برانيم، كمتر جان بسپاريم.