حاجناصر خنديد و به حسين گفت: «اين عليآقا هم تا هر صبح جمعه يه تيكه به ما نندازه، انگار اموراتش نميگذره». حاجناصر قدم بلندي برداشت و ايستاد بالاي تخته سنگي و دست دراز كرد سمت حسين. دستش را گرفت و كشيدش بالا و راه را ادامه دادند تا رسيدند به قله. نشستند در خلوت و سرماي پاييز و به شهر كه كمكم از خواب بيدار ميشد، نگاه كردند. حسين گفت: «آخر هفته براي بهنام ميخوايم بريم خواستگاري». حاجناصر سرش را برگرداند سمت حسين و گفت: «پس حسابي پير شدي. فقط عروسدار نشده بودي كه شدي». حسين به شهر خيره بود كه گفت: «تو بهتر از هر كسي ميدوني من كي پير شدم». حاجناصر خواست حال حسين را عوض كند، گفت: «برگشتني بريم پيش عليآقا يه املت بخوريم». حسين گفت: «از اولش هم تو كار خورد و خوراك بود اين عليآقا. يادش بخير، تو جبهه هم هميشه تو ايستگاه صلواتي كار ميكرد. انگار همين ديروز بود». خورشيد كه از پشت كوهها سر برآورد، بطري آب را درآوردند و وضو گرفتند. هنوز قامت نبسته بودند و حسين به فرمانده اقتدا نكرده بود كه آرام گفت: «دلم گرفته فرمانده». حاجناصر دستش را بالا برده بود كه نيت كند، مكثي كرد و اللهاكبر گفت.
سلام نماز را گفتند و هركس مشغول راز و نيازش شد. حاجناصر بيآنكه سر برگرداند سمت حسين، گفت: «براي اربعين بريم كربلا؟» حسين داشت پاي مصنوعي فرمانده را تميز ميكرد، لبخندي زد و به زحمت بلند شد و احترام نظامي گذاشت و گفت: «اطاعت فرمانده». پاي فرمانده را گذاشت جلويش و گفت: «دو نفر آدم بدون پا» سپس ايستادند سمت خورشيد و آرام و باوقار گفتند:«السلام عليك يا ثارالله و ابن ثاره و الوتر الموتور؛ سلام بر تو!اي كشتهاي كه خداوند براي تو خونخواهي ميكند و اي تنهايي كه نزديكان او كشته شدند».