ميگويد امامحسين(ع) بايد خودش من را ببرد، همه مقدمات حتي بليتش را هم خودش بايد جور كند. به حبيب ميگويم بيا بريم. ميگويد هزارمشكل دارم. يك جوري از ته دل ميگويد. به وحيد ميگويم بيا بريم. ميگويد من از امامحسين(ع) ميترسم. در همين مشهد خودمان هم پاهايم ميلرزد چه برسد به كربلا. خانمام شاكي است كه چرا كم ميبرمش. به كامران ميگويم بيا بريم. ميگويد فوبياي پرواز دارم، زميني هم خانمام از ترس داعش نميگذارد. به محمد ميگويم بيا بريم. ميگويد نظام وظيفه برگه نميده بهم. به حامد ميگويم بيا بريم. ميگويد مادرم....
هيچ كدام از دوستانم بهانه نميآوردند. آنها به دلايلي واقعي نميتوانند به سفر اربعين بروند. خودم سالها اين درد را داشتم كه نميتوانستم به كربلا بروم و البته خودم فكر ميكنم همهاش بهانه بود. دلم نميخواست به كربلا بروم. هميشه در دلم ميگفتم آخه من با اين اوضاع؟ و به نامه اعمالم نگاه ميكردم و با سرافكندگي از فرشته سمت راست عذر ميخواستم و ميگفتم روزي خواهد آمد كه از ته دلم ميخواهم بيايم كربلا و همه بهانهها را زير پا خواهم گذاشت. بگذاريد يك جور ديگر بگويم. خدا رحمت كند آيتالله بهجت را. همه دوست داشتند نزدش بروند و پاي حرفش بنشينند و يك بنده واقعي خدا را از نزديك ببينند. ولي خيليها مثل خودم به اين دليل نرفتيم پيش پيرمرد كه شنيده بوديم او چشم برزخي دارد و آن روي ما را ميبيند. چقدر اشتباه كرديم. نه از آن جهت كه او نميبيند؛ از آن جهت كه كاش ميرفتيم و او را ميديديم و از نزديك آن مرد پاك را درك ميكرديم. حالا حكايت ماست. بسياري از ما حريف بهانههاي واقعي و سخت خودمان ميشويم. هيچ كدام در حد ما نيستند كه ما را پشت مرزهاي فيزيكي نگاه دارند. ما از امامحسين(ع) و امام علي(ع) بيشتر ميترسيم يا خجالت ميكشيم.
چند روز پيش روحالله از يكي عموهايش ميگفت كهحداقل سالي 2بار به حج رفته است تازه اين جدا از حج واجب است. اينجوري است براي بعضيها هر سال روزي ميشود و عدهاي همان يكبار در عمرشان را هم به حج نرفتهاند. اين رفتن و نرفتن براي كسي تابلوي برتري نيست. اصلا چنين سفرهايي جاي حساب و كتاب نيست.
انگار كه آدم ميرود آنجا و در صحن سفيد امام علي(ع) مينشيند و فقط گريه ميكند. براي خودش. روزگارش. براي دردهاي التيامناپذيرش. ولي قلبش آرام ميگيرد كه آري جايي در دنيا هست كه دردهاي آدم آرام ميگيرد. در كربلا كه از اين خبرها نيست. آنجا فقط به زائران مبهوت بايد نگاه كني. آنها كه رها شدهاند. همهشان بهت زده خودشان را به اين نقطه از دنيا رساندهاند. در چند روز آينده هم به مهدي، احسان، وحيد، كامران و... باز هم خواهم گفت بيا بريم. هر چند، تا آنها با خودشان كنار نيايند، در اين راه پا نخواهند گذاشت.
صداي تلويزيون روي آخرين درجه بود. مجري جوان ميگفت براساس اعلام فلانجا به هيچ وجه به زائري اجازه نخواهيم داد كه بدون رواديد از مرز خارج شود... .