یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۷
۰ نفر

همشهری دو - روح‌الله رجایی: شبی که نجف را به قصد کربلا ترک کردیم، هوا خوب بود، از این هواهایی که آدم دلش می‌خواهد هی نفس عمیق بکشد.

ya hossien

ناخودآگاه از داوود و مرتضي چند متري عقب ماندم. گاهي فكر كرده‌ام رفيق خوب، زيادي هم خوب نيست. وقتي رفيقت زيادي آدم حسابي باشد، وقتي رفيقت خيلي از تو جلو بيفتد و به او نرسي، احتمال حسادت زياد است. مرتضي و داوود هر دو تا از من جلو بودند. حسادت مي‌كردم به مرتضي كه هدفوني را گذاشته بود توي گوش‌اش و هنوز ۱۰ دقيقه راه نرفته بوديم، جوري گريه مي‌كرد كه شانه‌هايش تكان مي‌خورد. به داوود حسودي‌ام مي‌شد كه تقريبا داشت مي‌دويد، مثل كسي كه براي رسيدن به كسي يا چيزي عجله داشته باشد. من ولي هنوز درگير شماره روي تير‌ها بودم. با خودم حساب و كتاب مي‌كردم كه اگر هر ساعت ۵۰ تير را راه برويم، رسيدن به كربلا ۳۰ ساعت پياده‌روي مي‌خواهد. از دست خودم حرصم مي‌گرفت از اين همه حساب و كتاب.

قدم‌هايم را كمي تند‌تر برداشتم تا به مرتضي و داوود برسم. مرتضي گفت: «اگر خسته‌اي بشينيم؟» نشستيم روي مبل‌هاي قديمي كه گذاشته بودند توي پياده‌رو. تا نشستيم يكي برايمان چاي آورد، از‌‌ همان چاي‌هاي تلخ. داوود گفت: «بگو 2 تا برام بياره.» گفتم: «يه كم عربي ياد بگيري، ضعف نمي‌كني. بگو اثنين شاي! حالا چرا 2 تا؟» گفت: «به خاطر مهدي» مهدي رفيق داوود بود و كمرش آنقدر درد مي‌كرد كه مادرش گفته بود راضي نيست برود. مهدي موقع خداحافظي به داوود گفته بود كه دلش براي چاي‌هاي تلخ عراق تنگ شده. داوود هم قول داده بود، هر جا قرار بود چاي بخورد، يكي هم به ياد او بخورد. تا آخر آن سفر داوود هميشه دوتا 2 تا چاي مي‌خورد.

مي‌گفت: «مهدي كارش را بلد است، وقتي من اين همه چاي به يادش مي‌خورم، مگر مي‌شود موقع زيارت به يادش نباشم؟» در رديف‌‌ همان مبل‌هاي چوبي يكي نشسته بود و داشت زير لب چيزي زمزمه مي‌كرد. نوحه و روضه نبود. گوش‌هايم را تيز‌تر كردم. اول فكر كردم اشتباه مي‌شنوم، اما داشت براي خودش خواجه اميري مي‌خواند و گريه مي‌كرد: «برام هيچ حسي شبيه تو نيست/كنار تو درگير آرامشم» خدايا! چه دل‌هاي زلالي داشتند اين آدم‌ها و چقدر حالشان خوب بود. اينجا دست روي هر كسي مي‌گذاشتي براي خودش يا يك داوود بود، يا يك مرتضي. حالا داشت بلند‌تر مي‌خواند: «همين عادت با تو بودن يه روز/ اگه بي‌تو باشم منو مي‌كشه». تا حالا اينجوري به خواجه اميري گوش نكرده بودم. چند دقيقه بعد اشك‌هايش را پاك كرد و بي‌آنكه چيزي بگويم، گفت: «براي گذرنامه دير اقدام كرده بودم. به موقع آماده نمي‌شد. ۳روز قبل تصادف كردم. ماشينم چيزي نشد، مقصر كارمند اداره گذرنامه بود. آشنا شديم، ۴۸‌ساعته گذرنامه گرفتم. الان هم اينجام.» اسمش رسول بود و هر چه كردم با ما همسفر نشد. دوباره راه افتاديم. به تير ۱۸۲ كه رسيديم همه صلوات فرستاند. ديدم تازه بعد اين همه راه، شماره تير دوباره از يك شروع شد. ما جاده نجف را تمام كرده بوديم و تازه رسيده بوديم به ابتداي «طريق الحسين».

اين بار اما به طولاني بودن راه فكر نكردم. شايد از ديدن پيرمرد‌ها و پيرزن‌هايي كه با عصا راه مي‌رفتند يا زني كه ويلچر همسرش را هل مي‌داد خجالت كشيده بودم. شايد هم اثر حال خوب همه آدم‌هاي توي راه بود. هر چه بود، باعث شد ۱۰۰ تير ديگر را بي‌وقفه بروم. شب به نيمه نرسيده بود، در تير ۱۰۰ بوديم. قرار شد بخوابيم. تقريبا همه موكب‌ها پر بودند اما جاي خوبي گيرمان آمد. توي چادري بزرگ دراز كشيديم. موقع خواب ماجراي رسول را براي داوود تعريف كردم. گفت: «بعضي‌ها ميهمان وي‌ آي پي هستند» و بعد جوري كه انگار آه كشيده باشد گفت: «گر مي‌روي بازنده‌اي/ گر مي‌برندت برده‌اي».

کد خبر 315477

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha