شنبه ۷ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۷
۰ نفر

همشهری دو - روح‌الله رجایی: در راه نجف بودیم. توی ون خوابیدم و خواب مادربزرگم را دیدم.

مرقد امام حسین (ع)

 «كربلايي صديقه» 60سال قبل، بارها زائر كربلا شده بود. خاطرات سفرهايش بهترين قصه‌هايي بود كه شنيده بودم. توي خواب هم يكي از همان خاطره‌ها را تعريف مي‌كرد كه با چشم‌هاي خودش ديده بود چطور يك كودك مريض شفا گرفته. هميشه موقع تعريف كردن اين خاطره گريه‌اش مي‌گرفت و اين بار هم گريست. من هم در خواب گريه كردم. سال‌ها بود خوابش را نديده بودم. بيدار كه شدم براي داوود تعريف كردم. گفت: «نشانه است. بي‌بي‌ات هم دارد با ما مي‌آيد.» از وادي‌السلام كه رد شديم داوود براي بي‌بي فاتحه خواند. چند دقيقه بعد دست به سينه روبه‌روي گلدسته‌هاي نجف ايستاده بوديم. مرتضي گريه مي‌كرد، داوود هم. ياد حرف «ابوخالد» افتادم كه مي‌گفت: «اگر اربعين كربلا را نديده‌اي، انگار كربلا نرفته‌اي.» با خودم فكر كردم شايد تا حالا نجف هم نيامده‌ام. در حرم، مرتضي گفت مي‌خواهد چند دقيقه‌اي بخوابد. همان جا روي زمين دراز كشيد و خوابش برد. من بالاي سرش زيارت‌نامه مي‌خواندم. بيدار كه شد چندبار نفس عميق كشيد. گفت: «مي‌داني!

اين شيرين‌ترين خواب دنياست، براي اينكه وقتي بيدار مي‌شوي، نخستين چيزي كه مي‌بيني ايوان نجف است». به اين حال خوب مرتضي حسودي‌ام شد. قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانيم و بعد راه بيفتيم. نماز را كه خوانديم، داوود گفت: «بايد از آقا اجازه بگيريم. بايد بگوييم كه داريم به زيارت فرزندش مي‌رويم، بايد بگوييم كه هوايمان را داشته باشد، كه برايمان دعا كند». رو به حرم ايستادم، حرف‌هايي را كه از داوود ياد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه كردم و چندبار با فاصله پلك زدم، خواستم اينجور از آن صحنه زيبا براي خودم عكس گرفته باشم. مرتضي چند متري را رو به حرم و عقب‌عقب آمد. خيلي‌ها كنار خيابان ايستاده بودند، براي بدرقه آمده بودند. يكي مدام و بلند مي‌گفت: «علي صحه زوار الحسين، صلو علي محمد ‌و ‌آل‌محمد». يعني براي سلامتي زائران كربلا صلوات بفرستيد. بند كفش‌هايمان را محكم كرديم و ميان سلام و صلوات، همراه هزاران نفري كه عازم كربلا بودند، پياده‌روي را شروع كرديم. اين نخستين قدم‌ها به سمت كربلا بود.

مرتضي كه خوب شعر مي‌خواند گفت: «سمت حرم توست دلم باز روانه/‌ اي تير غمت را دل عشاق نشانه». توي چشم هر زائري كه نگاه مي‌كردي، پراميدترين نگاه‌ها را مي‌ديدي. تا رسيدن به ابتداي جاده نجف نيم‌ساعتي پياده رفتيم. از اينجا تا كربلا، با شماره‌گذاري روي تيربرق‌ها، راه را نشانه‌گذاري كرده‌اند. عرب به اين تير‌ها «عمود» مي‌گويد. جايي كه وارد جاده شديم، عمود 40بود. داوود باز گفت: «براي سفر اربعين اين هم نشانه است». كنار جاده پر بود از خيمه و چادر‌هايي كه به «موكب» معروف است. همان هيئت خودمان كه البته ايستگاه صلواتي هم هست. صداي مداحي‌هاي فارسي و عربي از بلندگوي موكب‌ها پخش مي‌شد. همه موكب‌ها پذيرايي داشتند. چاي بود و هر چيز ديگري كه فكرش را بكنيد؛ شلغم پخته، قهوه و انواع ميوه و البته غذا. موكب‌دارها التماس مي‌كردند چيزي بخوريم. به زور ميوه‌ها و ظرف‌هاي غذا را مي‌دادند دست ملت. هوا دلپذير بود و نسيم خنكي مي‌آمد. قرار گذاشته بوديم تا نيمه‌هاي شب راه برويم. در يكي از موكب‌ها پيرمرد عربي با لهجه بامزه‌اي گفت: «بفرماييد زائر». دست ما را گرفت و روي صندلي نشاند. برايمان چاي آورد. چاي عربي را توي استكان‌هاي كوچك و باريك مي‌دهند. چاي‌شان بسيار تيره است و استكان را لب به لب پر مي‌كنند. بگويم از آن چاي خوشمزه‌تر نخورده‌ام، باور مي‌كنيد؟ مرتضي باز شعر خواند:
آنچنان كه به قلب اهل كوير، سايه سرد باغ مي‌چسبد
بعد يك‌ماه چايي روضه، چاي تلخ عراق مي‌چسبد

کد خبر 315327

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha