شستهايم سرخ شده و ورم كردهاند. نسيم ملايمي ميوزد و كمي حالشان را جا ميآورد. بيشتر از دو ساعت است كه بيوقفه با اسكيت دور ميزنم. پاهايم ديگر ناي حركت ندارند. وقتي عصبانيام، دوست دارم در پارك محلهمان اسكيتبازي كنم. اينطوري حالم بهتر ميشود و عصبانيتم فروكش ميكند.
آفتاب كه ميخوابد، پارك هم شلوغتر ميشود. صداي همهمهي بچهها مثل جيكجيك گنجشكها همهجا را پر ميكند. همينكه مينشينم، دوباره فكرها هجوم ميآورند.
- اون گوشيات رو دو دقيقه بذار كنار. خسته نشدي؟
- اي واي! بابا، دوباره گير نده.
- چشمهات ضعيف ميشه پسرم. براي سلامتي خودت ميگم.
- بيخيال بابا! سر به سرم نگذار. از اتاقم برو بيرون لطفاً.
- اين طرز صحبتكردن رو هم از گوشيات ياد گرفتي؟!
فريادهاي من و بابا هنوز توي گوشم مثل زنبور وزوز ميكند. با عصبانتيم پلهاي پشت سرم را خراب كردم. حالا پلها مثل آواري روي سرم ريختهاند. توان حركت ندارم. قبول دارم كه نبايد تمام مدت با گوشيام بازي ميكردم و سرآخر صدايم را جلو بابا بالا ميبردم. همهي اينها مثل پتك به سرم ضربه ميزند. نميخواهم به خانه برگردم. از اينكه با بابا روبهرو شوم، احساس شرمندگي ميكنم.
نسيم خنكي موهايم را نوازش ميدهد و عرق روي گردنم را خشك ميكند. مرد چهارشانهاي به من نزديك ميشود و اجازه ميخواهد روي نيمت كنارم بنشيند. اسيكتها را از روي نيمكت برميدارم و كمي جابهجا ميشوم.
مرد قدبلند است. انگار نيمكت برايش خيلي كوتاه است و بهزور جا ميشود. دستش را در جيبش ميكند و تكه كاغذي را به طرفم ميگيرد. با تعجب نگاهش ميكنم. فكر ميكنم مرا اشتباه گرفته است، ولي لبخند ميزند و ميگويد: «مال توئه. بگيرش.»
تكهكاغذ را از دستش ميگيرم. توي آن با دستخط آشنايي نوشته شده: «بيا با هم حرف بزنيم.»
گيج شدهام. به مرد نگاه ميكنم كه همچنان لبخند ميزند. دستش را دراز ميكند و با انگشت اشاره آنسوي پارك را نشانه ميگيرد و ميگويد: «اون آقا اين كاغذ را بهم داد كه به تو بدم.»
بابا را ميبينم كه آنسوي پارك روي نيمكت نشسته و دستهايش را روي سينهاش قفل كرده و بازي بچهها را تماشا ميكند. احساس ميكنم تنم كرخت شده و شقيقههايم تندتر ميزند. باز هم من باختم. بابا تمام پلهايي را كه خراب كرده بودم، با دستهاي خودش از نو ساخت.
مهسا كرد زنگنه
خبرنگار جوان از اهواز
تصويرگري: ليلا عبدالهي از خرم آباد