نزديك ظهر بود. نماز كه تمام شد عدهاي دوباره پيادهروي را آغاز كردند. عده كمي هم در موكب يا نشستند و يا دراز كشيدند. همانطور كه نشسته بودم، سرم را به ديوار تكيه دادم و ديگران را نظاره ميكردم. يكي بدنش را كش ميآورد. ديگري خميازه ميكشيد. شخص ميانسالي با دست گچ گرفته و يك شال مشكي بلند، بالاي سر زائري ايستاده بود. آن يكي پاهايش را دراز كرده بود و ماهيچههاي پايش را با دست مالش ميداد. يكي هم مشغول پوست كندن نارنگي بود.
جواني با هيكل درشت و چفيه عربي كه دور سرش پيچانده بود وارد شد و بدون اينكه معطل كند شروع كرد به ماساژ دادن پاهاي يكي از دوستانم. دوستم سرش را بوسيد و از او تشكر كرد و او را از ادامه كار بازداشت. جوان رفت سراغ شخص ديگري و پاهاي او را ماساژ داد. آن مرد با دست گچ گرفته، بالاي سر زائر ديگري ايستاد. همه در حال خودشان بودند كه مردي درحاليكه طبقي از ميوه در دستش بود وارد موكب شد و به همگي از آن ميوهها تعارف كرد و اگر كسي دست او را رد ميكرد، خودش يك موز و يك پرتقال به روي پايش ميگذاشت. آن مرد عرب كه دستش را گچ گرفته بود اين بار بالاي سر يكي ديگر ايستاد. كسي به او توجه نميكرد و شايد براي بقيه عادي جلوه ميكرد ولي كار او براي من نامانوس بود. كمي به او دقت كردم. بغضي در چهرهاش نهفته بود. تمام حواسم متوجه او بود و زيرچشمي دنبالش ميكردم.
پسر نوجواني داخل موكب شد. از وسايلش معلوم بود كه بهدنبال پاي تاول زده است تا با پمادي كه دارد آن را بهبود بخشد. همانطور كه چشمانش بهدنبال پاي آبله زده ميگشت، من با دست به او اشاره كردم و فهماندم كه بيايد پيش من. لبخند، مهمان صورتش شد. انگشت پايم را به او نشان دادم. به زبان عراقي چيزي گفت كه متوجه نشدم و شروع كرد به دوا كردن تاولها. همانطور كه سوزش تاول من را اذيت ميكرد، آفتاب صورتم را روشن كرد. نور خورشيد چشمانم را ميزد. دستم را به روي چشمانم گذاشتم.پسرك كارش تمام شد. به زبان عربي از او تشكر كردم و در همين حال متوجه شدم كه ديگر از آفتاب خبري نيست. آرام سرم را بالا آوردم. جا خوردم. همان مرد با دست گچ گرفته جلوي تابش آفتاب را گرفته بود. چشمانم به چشمانش خيره شد. بغض را از راه چشمانش به من انتقال داد. تازه متوجه كار او شدم. گويي تنها كاري كه از او برميآمد همين بود كه جلوي تابش خورشيد بر زائران را بگيرد.