بعد از نماز صبح خواستيم باز كمي بخوابيم. عمار شرط كرد اگر بخوابيم، حتما وقتي بيدار شديم بايد صبحانه بخوريم و برويم. ميگفت بهانه نياوريد كه دير شده. سفره صبحانه مفصلتر از چيزي بود كه فكرش را ميكرديم. بعد از صبحانه با ماشين عمار به لب جاده برگشتيم. عكس يادگاري گرفتيم و خداحافظي كرديم. سرعت كم شب قبل و خواب خارج از برنامه صبح را بايد جبران ميكرديم. تا نماز ظهر بيوقفه راه رفتيم. حالا من هم ياد گرفته بودم مثل داوود و مرتضي موقع پيادهروي به چيزهايي كه بايد فكر كنم؛ به اينكه اصلا چرا در پيادهروي اربعين شركت كردهام و اينكه ثمره اين سفر فقط نبايد خستگي پيادهروي و اضافه وزن ناشي از خوردن غذاهاي خوشمزه عربي باشد.
تا نماز ظهر 300تير را هم رفتيم. بعد از نماز در موكبي كه روي پارچه بزرگي نوشته بودند «مغسله و حمام موجود» توقف كرديم. مرتضي گفت:«چه خوب، ميشود دوش گرفت». من مأمور پرسوجو درباره حمام شدم. در گوشهاي از محوطه چند رديف حمام ساخته بودند. حمامها كثيفتر از چيزي بودند كه مرتضي راضي شود دوش بگيرد. گزارش دادم كه حمامها كثيف است. دوش گرفتن را بيخيال شديم و ازگوشه موكب پتو برداشتيم تا بخوابيم. هنوز جابهجا نشده بوديم كه جواني قدبلند از دم در صدايم كرد و گفت: «يا اخي، تعال». دستم را گرفت و به سمت حمام رفتيم. در يكي از حمامها را باز كرد و گفت: «انا فيخدمتك حاضر؛ نظفه»؛ يعني تميزش كردم و در خدمت شما هستم. او فهميده بود كه ما بهخاطر كثيفي حمام، قيدش را زده بوديم. براي همين حمام را شسته و تشت بزرگ را پر از آب گرم كرده بود؛ شده بود مثل يك سوناي درجه يك. نگاهي به صابون كردم كه خيلي تميز نبود. فهميد و گفت:«اصبور، اصبور»؛ يعني چند لحظه صبر كن. صابون را برداشت و رفت. وقتي برگشت ديدم يك لايه از هر طرف صابون را برداشته است تا قابل استفاده باشد. دوباره گفت: «انا فيخدمتك حاضر». مرتضي اگر اينجا بود حتما دوباره گريه ميكرد. من بغض كردم و ياد آن همسفرم افتادم كه ميگفت احساس كرده اينجا مثل يك پادشاه با او رفتار ميكنند. دوش گرفتيم و باز كمي خوابيدم.
حوالي عصر دوباره راه افتاديم و نماز مغرب را به تير 1000رسيديم. رسيدن تا اينجا سخت ولي شيرين بود. دو سوم راه را آمده بوديم و خيلي خسته شده بودم. پاهاي مرتضي هم تاول زده بود. به داوود گفتم توان راه رفتن ندارم.گفت:«روز اول روز شوق بود. روز دوم هم روز خستگي است. اما فقط تو خسته نشدهاي! به خستگي آنهايي فكر كن كه جانشان از من و تو عزيزتر بوده اما بعد از عاشورا راه زيادي را به سختي و خستگي بيشتر آمدهاند». داوود اينجوري بود. حرف كه ميزد، انگار كه روضه ميخواند. بعد از نماز، شام خورديم؛ قورمه سبزي به سبك ايراني. اينجا فقط پيتزا نبود. علاوه بر انواع خوراكي، عراقيها فكر همهچيز را كرده بودند. هر چند متر داروخانه بود و خيلي چيزهاي ديگر. مثلا ايستگاههاي خياطي، كفاشي و حتي تعمير كالسكه. خياطها لباسها و كولههاي پارهشده را در چشم بر هم زدني تعمير ميكردند؛ حتي صلواتي هم نبود، به قول خودشان «مجانا» بود. كفشهاي پاره شده به سرعت تعمير ميشدند و آنهايي كه بچههايشان را در كالسكه آورده بودند ميتوانستند براي تعمير چرخها سرويس مجاني بگيرند. من گمان ميكنم هنگام اربعين در مهماننوازي هيچكسي به گرد پاي عراقيها هم نميرسد. آنها مخصوصا به ايرانيها محبت ويژهاي داشتند و وقتي به جنگ هشتساله فكر ميكردي اين محبت شگفتترين پديدهاي بود كه ميتوانستي ببيني. چه چيزي دلهاي ما را تا اين اندازه به هم نزديك كرده بود؟