«از او خواستم كه آن روز نرود و آن موتور را نخرد اما قبول نكرد و 2 روز بعد آن اتفاق شوم افتاد؛ اتفاقي كه بعد از گذشت 9سال هنوز در عذابش گرفتاريم، دلم ميخواهد بالاي يك قله بايستم و فرياد بزنم، سالهاست كه احساس ميكنم بين سنگها گير افتادهام و در حال له شدنم.»
- پاي رفتن ندارم
وقتي به در خانهشان ميرسيم مادرحسين در را به رويمان باز ميكند و بدون معطلي به سمت اتاق ميدود، از اتاق به سمت حمام ميرود و دوباره بازميگردد. با صداي بلند عذرخواهي ميكند و ميگويد در حال عوض كردن حسين هستم، شما بفرماييد ميرسم خدمتتان. كنار زهرا- خواهر حسين- مينشينيم. زهرا در حال تماشاي برنامه راهپيمايي اربعين حسيني است. مداح در حال خواندن نوحه است و زهرا غرق در تماشاي برنامه. سكوت را ميشكنيم و از او ميپرسيم: دلت ميخواست در اين راهپيمايي حضور داشتي؟ بدون معطلي ميگويد: پاي رفتن ندارم. رفتن به كربلا پا ميخواهد. آنقدر كلامش متاثركننده است كه چيزي جز ادامه دادن سكوت براي گريختن از آن حال و هوا به ذهنمان نميرسد.
- خواب ثانيهها
مادر حسين در اتاق روبهرويي در حال رسيدگي به پسرش است. با عجله از اين اتاق به آن اتاق ميرود، دستمال ميبرد، سطل ميآورد و... . بعد از مدتي كه خيالش از پسر جوان راحت ميشود كنار ما مينشيند و قصه زندگي را اينطور تعريف ميكند: حسينم 24ساله بود كه تصميم گرفت يك موتور بخرد و با آن كار كند. از همان اول با اين كارش موافق نبودم و چندين بار از او خواستم اين كار را نكند اما او اصرار داشت و روي تصميمش پافشاري ميكرد. به دلم افتاده بود كه اين كار آخر و عاقبت ندارد. حتي همسايهها پيش من آمدند و گفتند اينقدر به دلت بد راه نده، پسرت موتور ميخرد و با آن سرش گرم كار ميشود اما دلم راضي نميشد با اين حال حسين موتور را خريد و تنها 2 روز بر رويش نشست و بعد، آن اتفاقي كه از آن ميترسيدم رخ داد. از بيمارستان به خانه ما زنگ زدند و گفتند پسرتان تصادف كرده ، به بيمارستان بياييد. حال خودم را نميفهميدم و اصلا يادم نيست چطور به بيمارستان رسيدم. وقتي حسين را ديدم كمي خيالم راحت شد چون حتي يك قطره خون هم از او نرفته بود و پزشك شيفت گفت ميتوانيد او را به خانه ببريد اما به متخصص مغز و اعصاب هم سري بزنيد. به شوهرم گفتم او را به خانه نبريم و قبل از آن پيش يك دكتر برويم. قبول نكرد چون كار داشت و ما حسين را به خانه برديم. آن روز من خيلي گريه كردم، حسين حالش خوب نبود و مدام حالش به هم ميخورد اما كسي از دردش خبر نداشت تا اينكه 3 روز بعد او را به بيمارستان برديم. بيمارستان اول قبولش نكرد، بيمارستان دوم هم به ما گفت كه پسرتان نخاعش مشكل پيدا كرده و درواقع فلج كامل شده است. نميدانيد آن روز چه بر من گذشت تا مدتها نميدانستم اين حرفهايي كه ميزنند يعني چه. پسرم از سينه فلج شده بود و هيچكس نتوانسته بود برايش كاري انجام دهد. خلاصه حسين 20روزي در بيمارستان بستري شد تا مهرههاي شكسته را از داخل كمر بيرون بياورند، در اين مدت بهدليل تحرك نداشتن زخم بستر هم گرفت و دردي ديگر بر دردهايمان اضافه شد.
- صبوري عظيم
چشمهايش پر از اشك ميشود و ميگويد: در اين مدت به اندازه تكتك موهاي سرمان عذاب كشيدهايم. پدر حسين ناراحتي شديد عصبي دارد به همين دليل 3سال بعد از آن اتفاق از من جدا شد و من ماندم و پسري كه هيچ حركتي ندارد و تمام بدنش زخم شده است. با اينكه خيلي سعي كردم زخمها گسترش پيدا نكند اما نتوانستم كاري برايش بكنم.
با گوشه چادر اشكهايش را پاك ميكند و نگاهي به زهرا مياندازد، دوباره آهي ميكشد و ميگويد: دخترم هم 22ساله است. دبيرستان كه ميرفت يك روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند زهرا با بچههاي ديگر فرق دارد او بسيار منزوي و ساكت است و تعادل در راه رفتن هم ندارد. اول نميخواستم قبول كنم اما بعد پذيرفتم و او را پيش دكتر بردم و فهميديم كه زهرا بيماري آتاكسي دارد. آتاكسي يك بيماري ارثي است كه آسيبهاي سيستم عصبي را به همراه دارد و نخاع و عصبهايي كه در دستها و پاها حركت ماهيچهها را كنترل ميكند را درگير ميكند. شايعترين نشانهاش هم عدمتعادل است كه الان زهرا دچارش شده و نميتواند بدون كمك راه برود.
- به خدا واگذار ميكنم
غصههاي اين قصه بسيار است و راهي براي تسليدادن پيدا نميكنيم، فقط نشستهايم و به حرفهاي مادر گوش سپردهايم. «زخمهاي تن پسرم عميق شده و ديدن اين صحنهها دلم را پاره پاره ميكند. زخمها مدام خونريزي دارد و اين خونريزيها حسين را دچار كمخوني كرده طوري كه اين بار كه به بيمارستان رفتيم چند واحد خون به او تزريق كردند. » از حرفهايي كه دلش را شكسته است هم برايمان ميگويد: گاهي ميشنوم كه ميگويند ببين اينها چه كردهاند كه از در و ديوار برايشان ميبارد. شنيدن اين حرفها دلم را آتش ميزند، فقط آنها را به خدا واگذار ميكنم تا قاضي بين من و آنها باشد.
- نماز و روزه براي گذران زندگي
مادر حسين براي تأمين مخارج زندگي هر كاري كه از دستش برميآمده كرده است. او ميگويد: 16- 15سال پيش تا پاسي از شب سبزي و هويج و كرفس خرد ميكردم و آنها را براي فروش به بازار ميبردم، گل هم درست ميكردم، لباس و لوازمالتحرير و... هم ميفروختم اما وقتي توان انجام اين كارها از من گرفته شد با روزهداري و نماز خواندن براي اموات، امورات را ميگذراندم اما الان چند وقتي است كه ديگر نميتوانم روزهداري كنم و نماز بيشتر خواندن هم برايم مقدور نيست. اگر روزه بگيرم تواني برايم باقي نميماند كه از بچهها مراقبت كنم. در حال حاضر زندگي را با يارانه و مبلغ ناچيزي كه بهزيستي ميدهد ميگذرانم. البته برادري هم دارم كه به من خيلي لطف دارد و تا جايي كه از دستش برميآيد كمك حالم ميشود.
از آرزويش كه ميپرسيم چشمان ترش را روي هم ميگذارد و اجازه ميدهد قطرههاي اشك آرزوهايش را برملا كنند؛ «يك روز خوش، آرزويم تنها داشتن يك روز خوش است؛ روزي كه بدون هيچ مشكلي سپري شود و شاهد درد بچههايم نباشم، دلم ميخواهد يك روز به پابوسي امامحسين(ع) بروم و به آن حضرت بگويم كه با وجود اينكه شما درد و رنج زيادي در اين مكان متحمل شديد اما امروز كه من اينجا هستم بهترين روز زندگيام است.»
مادر حسين قصه زندگياش را از 4سالگي در 4دفتر نوشته است. او ميگويد: اگر خدا كمكم كند شايد يك روز نوشتههايم را چاپ كنم، با اينكه درد و رنج زيادي در نوشتههايم هست اما تجربههايم ميتواند براي ديگران مفيد باشد و توكل به خدا داشتن را از يادشان نبرد.
- التيام زخمها
به اتاق ميرويم تا گفتوگويي هم با حسين داشته باشيم، دستگاه اكسيژن به او وصل است و پتو را تا زير گردن بر رويش كشيده. چهره زردش كمخونياش را لو ميدهد و گرماي اتاق احساس سرما داشتنش را نشان ميدهد. ما را كه ميبيند بدون هيچ تغييري در نگاهش سلام ميكند. از او حالش را ميپرسيم و او از روزگارش ميگويد و از آرزوي خوب شدن زخمهايش.
صداي دستگاه اكسيژن صداي محو او را به سختي به گوشمان ميرساند، حسين تنها آرزويش داشتن يك پرستار است؛ پرستاري كه بتواند او را براي جا به جا شدن كمك كند. او ميگويد: مادرم توانش را ندارد و من در تمام طول مريضي ام به داشتن يك پرستار فكر ميكنم.