(زياد عبدالنور) نوشته بود: «خب، تو كه از رفتار من ناراحت شدي، چرا رك و راست بهخودم نگفتي؟ چرا بيخودي رفتي تو قهر؟»
راست ميگفت؟ ظاهرا بله. اصلا يك امتياز رابطههاي دوستانه به ارتباطهاي شغلي و فاميلي همين است. اينكه چون دوستات را برخلاف آنها «انتخاب» ميكني، طبعا با او هم راحتتري. خيلي چيزها را ميشود بيتعارف به او گفت و نگران ناراحت شدن و به دل گرفتن طرف نبود. حتي ميشود درباره دلخوريها و رنجيدنها حرف زد. سوءتفاهم احتمالي را برطرف كرد، از دل همديگر درآورد، قول به تلاش براي جبران و تكرار نشدن داد و به سمت آيندهاي روشنتر قدم برداشت. اما آيا هميشه و با همه دوستان، اين زبان صريح جواب ميدهد؟ آيا يك وقتهايي نميشود مثل روابط ديپلماتيك بين دولتها عمل كرد؟ مثلا گاهي كه از اقدام كشوري خوششان نميآيد، به جاي اينكه سفير طرف را احضار كنند يا وزارت خارجه خودشان بيانيه شديداللحني بدهد، با يك اقدام عملي- مثلا سختگيري سر ويزا دادن به اتباع كشور مقابل- نارضايتيشان را نشان طرف مقابل ميدهند.
ظاهرا راست ميگفت، ولي واقعا نه. دستكم بهنظر من نه. در اين چند سال ارتباطمان، بارها سر همين موضوع ناراحت شده بودم. گاهي دندان روي جگر گذاشته و تحمل كرده بودم، گاهي هم دربارهاش حرف زده بوديم و همه آن مراحل را پشت سر گذاشته بوديم؛ در ميان گذاشتن دلخوري، تلاش براي از دل در آوردن، قول به جبران و عدمتكرار و نويد آيندهاي روشن. چند وقت بعد اما همان آش و همان كاسه. نميفهميد، يا نميخواست بفهمد، يا ميفهميد و نميخواست رفتارش را عوض كند يا ميخواست و نميتوانست. هرچه بود، اوضاع تغيير محسوسي نكرده بود. براي من هم ديگر قابل تحمل نبود. ديگر قصد مطرحكردنش را هم نداشتم. حس ميكردم دوستها، در عين حال كه بايد حواسشان به هم باشد و يك بديهايي را به روي هم بياورند اما هميشه مادر يا معلم اخلاق هم نيستند كه دم به دقيقه بخواهند از هم ايراد بگيرند. دليل مهمتري هم برايم وجود داشت؛ انگيزهاي براي توضيح در بارهاش نداشتم. از اين دور باطل تكراري، احساس حماقت ميكردم.
اينجا بود كه به فكر استفاده از همان زبان رفتاري و نظام نشانگاني در ارتباط افتادم. از اين فاصله گرفتن يا به قول خودش «قهر»، قصد تنبيهي در بين نبود. كه دوستها هيچوقت چنان نسبتي و تفاوت جايگاهي با هم ندارند كه بخواهند همديگر را تنبيه كنند. گفتم يا پيام را ميگيرد و اين هزينه عملي، برايش سنگين است و حاضر ميشود تغييري در رفتارش بدهد و يا پيام را ميگيرد اما من آنقدري برايش اهميت ندارم كه بخواهد چيزي را عوض كند و خب، بعدش رابطهمان در يك مدار دورتر از قبل ادامه مييابد. پيام را گرفته بود اما رندانه يا ناآگاهانه، باز ميخواست به همان سيكل تكراري بكشاندش. ميدانستم كه گفتوگو باب جديدي براي تغيير وضعيت در آينده باز نميكند ولي باز دوراهه سختي براي تصميمگيري بود. يك روز فكر كردم و بعد نوشتم: «بهنظرم وقتي بعد از اين همه تكرار، چيزي كه بهنظر من بديهيه براي تو بايد توضيح داده بشه، حرفزدن بيفايده است. شايد اختلاف از جاي بزرگتري تو تعريفهامون از رابطه ميآد كه ادامه ارتباط رو سخت ميكنه».
نظر شما