مواظبم كه جايشان گرم نشود و يكيدو هفته يكبار روي برگها را دستمال ميكشم. فكر ميكردم آنها به من محتاجند. به من و خانهاي كه از سوز و سرماي پاييز پناهشان داده است. فكر ميكردم دارم مراقبت را تمرين ميكنم. آخر مراقبتي كه گياهها ميخواهند با جنس مراقبتهاي ديگر متفاوت است. گياهها بيآزارند. به يك نيمنگاه در روز و نصف ليوان آب راضياند. از جايشان تكان نميخورند. خانه را به هم نميريزند. اگر هم برگهايشان را دستمال نكشيد، فاجعهاي پيش نميآيد.
اما يك جاي راه بود كه فهميدم گياهها هستند كه دارند از من مراقبت ميكنند. حواسشان هست كه هواي تازه در خانه بماند و بينفسي كلافهام نكند. آنها هستند كه مراقبند شبها به موقع بخوابم و صبح آنقدر وقت داشته باشم كه قبل از روشن كردن زير كتري به آنها سركشي كنم. رشته ابريشمين نامرئي كه از مراقبتهاي كوچكم روي گلدانهايم انداخته بودم دور گردن خودم هم پيچيده است و من گرمترم با اين شال گردن خيالي. خوشترم با آرزوي برگشتن به خانهاي كه ميدانم وقتي نباشم گياههايش خوابم را ميبينند.
اصلا بعد از آمدن گلدانها بود كه خانه به راستي خانه شد. شد جايي كه با اشتياق درهايش را باز ميكنم. كليدش در دستم به من آرامش ميدهد. آرامشي گنگ از دانستن اينكه در يك تكه از اين شهر دراندشت منتظرم هستند. كه دوباره در اخراييرنگ را باز كنم و ببينم نور شمال چطور روي برگهاي سبز روغني بازتاب پيدا ميكند و چقدر زندگي با بودن اين گلدانهاي قد و نيمقد شيرينتر است.
فهميدهام تمام اين سالهايي كه بدون گلدانها زندگي كردهام چيزي كم داشتهام. چيزي از جنس علاقه انسان نخستين به باغي كه احاطهاش ميكند. حالا كه چشمهايمان ديگر آن باغها و جنگلهاي دورترها را نميبيند و در ساختمانهاي بتني زنداني شدهايم، ميشود تكههاي پراكندهاي از بهشت را در خانه پخش كرد. ميشود به برگهايشان دست كشيد و براي چند لحظه كوتاه آرامشي كهنه را هديه گرفت.
خوشبختانه ديگر ميدانم كه خانه بدون حجم سبز اين موجودات بيآزار ساكت خانه نميشود و اگر گياههايم مراقبم نباشند، منم كه پژمرده ميشوم و از شاخه ميافتم.