تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۶

همشهری دو - روح‌الله رجایی: صبح روز سوم سفر با صدای «لک لبیک حسین» از خواب بیدار شدم.خیال کردم اتفاقی افتاده اما گروهی که نماز‌شان را خوانده بودند، آماده حرکت بودند.

حالا تنها 005 تير با مقصد فاصله داشتند و با اين ذكر خوشحالي‌شان را نشان مي‌دادند. نماز خوانديم و ما هم راه افتاديم. يك ساعت بعد خورشيد طلوع كرد. احساس مي‌كردم سبك‌تر شده‌ام و تندتر مي‌توانم راه بروم. از خستگي ديروز اثري نبود و براي همين تقريبا شروع كردم به دويدن. داوود گفت:« ها؟ چرا مي‌دوي؟ پاي مرتضي درد مي‌كند. آرام‌تر برو». گفتم كه حاضرم همه اين005تير را بدوم.گفت: «روز اول روز شوق بود، روز دوم روز خستگي و حالا روز سوم، روز اميد است». بعد هم ترانه معروف بيرجندي‌ها را خواند كه: «از اينجا تا به بيرجند 3 گداره/ گدار اولي، جان، جان، نقش و نگاره/ گدار دومي مخمل بپوشم/ گدار سومي ديدار ياره». اين ترانه را من بهتر از داوود بلد بودم و از اينكه داوود هم از اين چيزها بلد بود خنده‌ام گرفت. اما وقتي فكرش را كردم، ديدم كه داوود درست مي‌گفت، ما در گدار سوم بوديم و تا لحظه ديدار چيزي نمانده بود.

به خاطر مرتضي كه همين جوري هم در رديف سنگين وزن‌ها بود و حالا پايش هم درد مي‌كرد، آرام‌تر راه رفتيم. اين راه رفتن آرام باعث شد چيزهاي جديدي ببينم كه تا آن لحظه حواسم از آنها پرت شده بود؛ مثلا ابتكارهايي كه بعضي‌ها براي خدمت به زائران به خرج مي‌دادند.يكي چند بسته دستمال كاغذي را از پشتش جوري آويزان كرده بود كه انگار جعبه‌هاي دستمال را روي ديوار نصب كرده باشند. راه خودش را مي‌رفت و خلق‌الله هم از دستمال‌هايش برمي‌داشتند و برايش صلوات مي‌فرستادند. باز حسودي كردم به اينكه بعضي‌ها چقدر آسان براي خودشان ثواب جمع مي‌كردند.

كمي جلوتر پيرمردي معركه گرفته بود. در آن جشنواره خوراكي و غذا كسي به خرما حتي نگاه هم نمي‌كرد. همه وسع پيرمرد براي پذيرايي از زائران هم شده بود چند گوني خرما كه البته خوشمزه هم بودند. روي خرما‌ها كنجد داشت و در شرايط عادي خوراكي خوشمزه‌اي بود اما حناي خرما‌هاي پيرمرد ميان آن همه خوراكي رنگي نداشت.او پسري 01ساله را كه به‌نظر نوه‌اش مي‌آمد گذاشته بود وسط جاده. روي سر پسرك هم يك سيني خيلي بزرگ و پر خرما بود؛ شايد بيشتر از 01كيلو.پسر بچه از سنگيني سيني خرما تقريبا مي‌لرزيد.پير مرد فرياد مي‌زد: «ارحموا طفل الصغير، تفضلوا رطب.» گريه مي‌كرد و از مردم مي‌خواست خرما بخورند تا بار روي سر پسرك سبك شود. مردم براي كمك به پسر بچه مشت مشت خرما برمي‌داشتند و مرتضي به پهناي صورت گريه مي‌كرد. آنقدر گريه كرد كه همانجا نشستيم. شده بود مثل يك روضه.

خدا چه عشقي در سينه اين مردم كاشته بود كه اينجور مشتاق ميزباني بودند. سيني خالي مي‌شد، پيرمرد ليواني آب به پسر بچه مي‌داد و باز سيني را پر مي‌كرد.دلم به حالش سوخت.وقتي پيرمرد خواست باز سيني را پر كند، خواستيم كه كمي با ما حرف بزند.گفت كه كشاورز است در روستاي «خان النص» در منطقه «حيدريه».او هم مثل خيلي از كشاورزهاي عراق وضع مالي خوبي نداشت اما سال‌ها‌ بود بخشي از درآمد ماهانه‌اش را كنار مي‌گذاشت تا در ايام اربعين خرج زائران امام حسين(ع) كند. از موبايلش چند فيلم نشان داد كه سال قبل پرتقال داده بود، اما امسال چرخ زندگي خوب نچرخيده و تنها توانسته بود چند كيسه خرما بخرد. مرتضي تقريبا جاده را بست، 3 نفري خرما‌ها را تقسيم كرديم و به هر نفر به زور هم شده يك مشت خرما داديم. توزيع چند گوني خرما تمام شد، عكس يادگاري مان را گرفتيم و رفتيم. 2 ساعتي معطل شديم ولي ارزش‌اش را داشت... .