براي اين ثبت تاريخي لازم بود كه به خانوادههاي شهيدان اين حادثه سر بزنيم و درباره آن روزهاي غيرقابل پيشبيني بپرسيم. سيد حميدرضا حسيني، خبرنگار اعزام شده شبكه خبر براي مناسك حج امسال بود؛ خبرنگاري كه تا يك روز قبل از عيد قربان، خبرهاي مكه را به ما ميداد اما روز عيد، ماموريتش را نيمهتمام رها كرد و ديگر نه خبري از اوضاع و احوال آنجا به ايران فرستاد و نه حتي خبري از خودش داد! اين بيخبري يك هفته ادامه داشت تا اينكه با خبر شهادتش، ماموريتش هم تمام شد. تصور روبهروشدن با خانوادهاي كه مردشان را در بهترين روزهاي سال و روزهاي جشن و عيدهاي قربان و غدير، راهي خانه خدا كرده بودند و حالا بعد از 2ماه دوري، سرتاسر كوچه و در خانهشان پر از پلاكارد تسليت است، واقعا سخت است اما بايد طاقت ميآورديم و حال و روز خانواده و «مهسيما» يش را ميديديم تا يادمان نرود كه آن روزها، چه بر سر حجاج ما گذشت. حالا حاج حميدرضا حسيني، بعد از يك دوري 2ماهونيمه، برگشته و در قطعه شهداي اصحاب رسانه آرام گرفته است تا حداقل خيال همسر و دخترش راحت باشد كه وقت دلتنگي ميتوانند به او سر بزنند. گفتوگويي كه ميخوانيد روايت زهرا شعباني همسرحاجحميدرضا از روزهايي است كه ديگر حميدرضايش كنارش نيست.
- چطور شد كه اسمشان براي سفر حج امسال درآمد؟
به خاطر سابقه كارياش، 2سال بود كه براي اين سفر انتخاب ميشد ولي خب، قسمت نبود و افراد ديگري به جايش به اين سفر ميرفتند. امسال كه تصميم به قرعهكشي ميان آن افرادي كه نوبتشان شده بود داشتند، مسئول قسمت حج شبكه خبر گفته بود كه اصلا لزومي به قرعهكشي نيست؛ امسال ديگر واقعا نوبت سيدحميدرضا است كه به حج برود. اين سفر، سفر كم و سادهاي نيست و خيلي از همكارانش آرزو داشتند كه به جاي او چنين چيزي قسمتشان بشود.
- شما مخالفتي نكرديد؟ با مدت زمان طولاني اين سفر مشكلي نداشتيد؟
يك روز، ساعت10 -9/30 صبح بود كه زنگ زد و گفت كه حج امسال به اسم من درآمده، برم؟ گفتم خب آره. گفت مطمئني؟ گفتم آره حج است، سفر كمي نيست. گفت 2ماه استها. گفتم اشكالي ندارد. دلمان تنگ ميشود ولي ارزشاش را دارد؛ برو. او رفت و حالا خيلي بيشتر از 2ماهي كه دربارهاش صحبت ميكرديم گذشته است.
- پيش از اين هم به مكه مشرف شده بودند؟
بله؛ ما سال86 ازدواج كرديم. در واقع قرار بر اين بود كه مرداد 86 عروسيمان باشد اما آن سال پدربزرگ و عمهام به مكه سفر كردند. قسمت خدا بر اين بود كه پدربزرگ من، همانجا و دور خانه خدا، قبل از اينكه طواف را شروع كند، فوت كند. آن روزها بر ما خيلي سخت گذشت. از طرفي قرار بود 2 هفته بعد عروسي ما باشد. همان روزي كه اين خبر را به پدرم دادند، آخرين روزي بود كه قانون انتقال سهميه حج به اقوام درجه يك وجود داشت و بعد از آن ديگر برداشته شد. در همان اوضاع، پدرم به ما زنگ زد و از ما خواست كه همراه شناسنامههايمان به محضر برويم. پدرم از سالها قبل براي خودش و براي من فيش حج واجب خريده بود و آن روز در محضر، پدرم فيش حجش را به من داد و من هم فيش حجم را به حميد انتقال دادم و ديگر همين حج بهانهاي شد كه نخواهيم صبر كنيم و همان مكه و وليمهاش عروسي ما باشد. سالگرد ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) در مدينه برايمان آنجا خاطره عروسيمان شد. حج اولش را با هم بوديم ولي اين حجش تنها رفت... .
- تا قبل از اين سفر هم پيش آمده بود كه اين مدت طولاني از خانواده دور باشد؟
حميدرضا آدم بسيار وابستهاي به خانواده بود؛ به دخترم، به من. از وقتي ازدواج كرده بوديم، ماموريتها را خيلي كمتر قبول ميكرد. بعد از اينكه دخترم به دنيا آمد كه ديگر همه ماموريتهايش نهايتا 24ساعته بود؛ يعني به همه گفته بود كه طوري براي من برنامهريزي كنيد كه من همان شب به خانه برگردم. طاقت دوري نداشت. ما هم طاقت نداشتيم. اما وقتي حرف اين سفر شد، گفتيم اين حج است. معادلهاش با همه چي متفاوت است. يادم هست كه من ميگفتم 2ماه است، او ميگفت نه 56روز است. ما سر 4روز هم چانه ميزديم ولي نميدانستيم كه اينطور ميشود.
- در طول مدت سفر با هم در تماس بوديد؟ از احوالش خبر داشتيد؟
ساعت به ساعت؛ دقيقه به دقيقه. من در تلفن همراهم برنامههاي ارتباطي جديد را نريخته بودم و اصلا هم قصد نصب كردنش را نداشتم ولي حميدرضا اصرار ميكرد كه حتما اين شبكهها را وصل كن؛ فقط تلفن كافي نيست و من ميخواهم شما را تصويري ببينم. حتي من هيچ وقت اينترنت همراه نداشتم اما قبل از اينكه برود، اينترنت خط من را هم فعال كرد و گفت كه ميخواهم وقتي بيرون از خانه هستيد هم به شما دسترسي داشته باشم.
- از اوضاع و احوال آنجا چيزي تعريف ميكرد؟
همان روزي كه وارد عربستان شده بود، خيلي ناراحت بود. نه فقط او، بلكه همه ناراحت بودند. از آنها انگشتنگاري كرده بودند، عكس گرفته بودند و همه اين مسائل خيلي ناراحتشان كرده بود. مثلا براي نخستينبار دولت سعودي گذرنامهها را از همه گرفته بود و هيچ حاجياي در مكه گذرنامه همراهش نداشت. وقتي اين مسائل را براي من تعريف كرد، من جواب دادم كه «بزن لهشان كن، وهابيهاي ملعون.» ولي با اينحال آنقدر خود اين سفر، سفر خوب و خاصي است كه سختيها برايش قابل تحمل بود. بعد از افتادن جرثقيل، فشار كاري رويشان خيلي زياد شد و اكثر روزهاي بعد از آن را دائما در بيمارستانها سپري ميكردند.
- حادثه جرثقيل چطور؟ شما را نگران نكرد؟ اوضاع بعد از اين اتفاق چطور بود؟
آن روزي كه حادثه جرثقيل اتفاق افتاد، آنها از مسجد شجره، در حال محرمشدن و رفتن به سمت مكه بودند. بعد از اين اتفاق، هركسي به من زنگ ميزد و حال حميد را ميپرسيد، ميگفتم كه خوب خوب است، هنوز به مكه نرسيدهاند. بعد از اينكه رسيدند، چون محرم بودند، مجبور بودند كه اعمال را انجام بدهند و زماني كه اينها به آن منطقه رسيدند، زماني بوده است كه عربستانيها در حال جمعكردن جنازهها و پاكسازي آنجا بودند. گروه خبري هم به محض اينكه اعمال را انجام دادند و از احرام درآمدند، پيگير گزارشهاي مربوط به جرثقيل شدند. در اين مدت همهچيز تحتتأثير جرثقيل قرار گرفته بود. سالهاي قبل گزارشهاي مختلفي از اطراف مكه و جاهاي تاريخي آن ميگرفتند ولي امسال آنقدر اين حادثه بزرگ بود كه اصلا نتوانستند اين كار را انجام بدهند و فقط به اين موضوع پرداختند. آن موقع من فكر ميكردم كه اتفاق جرثقيل چقدر عظيم بود، نميدانستم كه 12-10 روز بعد از آن، يك فاجعه رخ ميدهد.
- آخرين باري كه با همسرتان صحبت كرديد كي بود؟
شبي كه از عرفات به سمت منا ميرفتند و در چادرهاي عرفه بودند، با همان لباس احرام، پيامي براي دخترم مهسيما گذاشته بود. غروب روز عرفه هم من برايش پيام دادم كه تو الان پاك پاكي، خوش به حالت. خود روز عيد قربان هم كه آخرين ارتباطمان با هم بود نوشتم: حجت قبول باشه حاجي.
- در همان آخرين صحبتها حرف خاصي نميزد؟
كلا حميد خيلي شور زندگي داشت. من چون خودم مادرم را در بچگي از دست دادم، هميشه فكر مرگ همراهم بود. يك وقتهايي به حميد وصيت ميكردم كه بعد از من مهسيما اينطور باشد و حواست بهش باشد و...اما حميد هيچ وقت چيزي از مرگ نميگفت. خيلي بيشتر از من به زندگي اميدوار بود. البته حالا در تماسهايي كه با دوستانش داريم و حرفهايي كه اين روزها به ما ميزنند، ميگويند كه به دوستانش گفته بود كه ديگر برنميگردد. خود ما هم 2 شب قبل از اين اتفاق، در حال صحبتكردن بوديم كه مدام اينترنتش قطع و وصل ميشد. من گفتم چرا هي ميري مياي؟ گفت بالاخره كه بايد يك روزي بريم.
- چه زماني و چطور از اتفاقاتي كه در منا افتاده بود، خبردار شديد؟
روز عيد قربان، ما شاهرود، شهر پدريام بوديم و قرار بود تا عيد غدير آنجا بمانيم و بعد از آن به تهران بياييم و براي آمدن حميد آماده شويم. آن روز در باغ خانوادگيمان و با فاميل بوديم و تا نزديكيهاي ظهر با بچهها بازي ميكرديم. وقتي به خانه برگشتم، به من گفتند كه موبايلت خودش را كشت از بس زنگ خورد. وقتي نگاه كردم، ديدم كه بيشتر از 18-17 تماس بيپاسخ از دوست و آشنا داشتهام. خندهام گرفته بود كه چطور همه يك دفعه يادشان افتاده كه حال من را بپرسند. بعد از يك ربع، دوباره يكي از دوستانم با حالت اضطراب به من زنگ زد كه حال حميد آقا خوب است؟ گفتم خوب است ديگر، مگر قرار است خوب نباشد. او فهميد كه من خبر ندارم و خواست ادامه ندهد ولي ديگر من فهميده بودم كه چيزي شده است. هرچه اصرار كردم كه خب، چه شده؟ چيزي نگفت. آخرش داد زدم كه بگو چه شده؟ گفت ميگويند در منا اتفاقاتي افتاده است. تصور كنيد كه آنجا نه به اينترنت دسترسي داشتم و نه تلويزيوني بود كه بخواهم اخبار را بشنوم. همان موقع هم وقت غذا بود و همه سفره را انداخته بودند. سر سفره فقط لقمه به لقمه در دهانم ميگذاشتم و قورت ميدادم كه كسي چيزي نفهمد و مهمانيشان بههم نخورد. بعد از چند ساعت با تماسهاي پدرم و برادر شوهرم، فهميدم كه اتفاقات بدي افتاده و دم غروب بود كه كاملا فهميديم چه شده. بعد از آن هم يك بيخبري مطلق.
- در آن روزهاي بيخبري، اميدي به سالم بودنش داشتيد؟
خيلي زياد؛ تا مدتها كسي زيربار نميرفت كه مفقودي هم داريم. ميگفتند كه هركسي پيدا نشده، كشته شده است. بعد كه مفقودان را اعلام كردند، من خيلي خوشحال شدم كه توانستيم يك قدم بزرگ برداريم. من مطمئن بودم كه سالم است ولي جزو دستگيرشدههاست. هر شب 50تا آيتالكرسي به سمت عربستان ميخواندم كه حميد را اذيت نكنند. حتي آن روزها من لب به ميوه نميزدم. پيش خودم ميگفتم كه حميد اگر اسير باشد كه ديگر ميوه نميتواند بخورد؛ نهايتا يك آب و نان به او ميدهند. نميدانستم كه همان آب را هم به او ندادند. راستش من از بعد اين قضيه، تازه معناي انتظار را فهميدم. باورتان نميشود ولي دعاي فرج را با يك حال ديگري ميخواندم.
- متوجه شديد كه چطور بين جمعيت گرفتار شده بود؟ چرا نتوانسته بود خودش را نجات دهد؟
همه حميد را ديده بودند. حرفها فقط اين بود كه ديديمش كه در حال كمك كردن بوده، ديديمش كه به سمت چادرهاي امداد ميرفته، ديديمش كه فيلم ميگرفته، ديديمش كه بهخاطر فيلمبرداري دستگيرش كردند اما آخرش نفهميدم چه شد كه اينطوري شد و همه اين ديدنها به نتيجه نرسيد. آدمهايي كه حميد را در حال كمك كردن به باقي حجاج ديده بودند، افراد آشنايي هستند كه نميشود گفت كه او را با كس ديگري اشتباه گرفتهاند. تا اينجا مشخص است كه وقتي سيل جمعيت آمده، حميد سالم بوده و به ديگران كمك ميكرده است اما بعدش را ديگر هيچكس خبر ندارد. اين سؤال كه بعدش چه اتفاقي افتاده واقعا عذابم ميدهد.
- ارتباطش با خانواده چطور بود؟ اول با مادر و پدر و بعد هم با شما و دخترتان؟
اولين جملهاي كه بين من و حميدرضا در روز خواستگاري مطرح شد اين بود كه او گفت همه زندگي من مادرم است و من واقعا به چشم ديدم كه تا آخرين لحظه هم به حرفش عمل كرد. به جرأت ميتوانم بگويم كه در فاميل و دوست و آشنا، هيچكسي را مثل حميدرضا اينطور نديده بودم. عاشق خانوادهاش بود و بيشتر از همه عاشق مهسيما. مهسيما 3سال و 9ماهش است. الان چندروزي است كه ميگويد چه شده؟ چرا بابايي ديگر به من زنگ نميزند. آن روزهاي اول به او ميگفتم بابايي موبايلش را گم كرده ولي حالا نميدانم چه بگويم. هنوز چيزي به او نگفتهام و نميدانم از اينكه پدرش ديگر برنميگردد چه تصوري ميتواند داشته باشد.
- از واكنش دوستان و همكارانش بعد از اين اتفاق بگوييد. چيزي كه ما در تلويزيون و شبكههاي اجتماعي ديديم خيلي غمگين و ناراحتكننده بود.
همكارانش هنوز قبول نكردهاند و لباس مشكي نپوشيدهاند و فقط گريه ميكنند. من به آنها ميگفتم شما حميد را روزي 8-7 ساعت ميديديد و حالا اينطور گريه ميكنيد، پس به من حق بدهيد كه خيلي بيتابش باشم.
- فكر ميكنيد مسبب اين اتفاق چه چيزي يا چهكسي بود؟ يك اتفاق يا بيكفايتي آلسعود؟
بايد خيلي سادهلوح باشيم كه فكر كنيم، فقط بيكفايتي است. خيلي بچگانه است كه فكر كنيم فقط يك اتفاق بوده است. لحظه به لحظه اين حادثه را برنامهريزي كرده بودند. امكان ندارد كه با يك حادثه كوچك، چندهزار نفر آدم به اين شكل از بين بروند. يكي از دوستان ما ميگفت كه شوهرم به من زنگ زد و گفت ما داخل كانتينر هستيم. 8-7نفر هستيم كه زندهايم؛ بياييد و نجاتمان بدهيد ولي اجازه نداده بودند. اين خانم به مسئولان كاروانشان گفته بود و آنها هم به نمايندههاي سازمان حج گفتند ولي سعوديها اجازه بازرسي كانتينرها را نداده بودند و آن 8-7 نفر در اثر گرما و كمبود هوا از بين رفتند.
- نظر حاج حميدرضا درباره آلسعود چه بود؟
نفرت تمام. ميگفت ميروم آنجا زهرم را بهشان ميريزم. هميشه ميگفت چرا كاري نميكنيم؟ چرا نميفهميم كه همهچيز زير سر عربستان است؟ حتي من قسمش داده بودم كه آنجا هيچچيز براي ما نخرد. گفته بودم هرچه بخري گلوله ميشود و ميريزد روي سر مردم يمن. براي گزارش كه به بازارها ميرفت، ميآمد و ميگفت كه چرا هرچه ميگوييم مردم چيزي نخرند، باز هم بازار پر از ايراني است؟ راستش را بخواهيد من تازه الان فهميدهام كه چرا در زيارت عاشورا، تعداد لعنها 2 برابر سلام است؛ اين روزها لعن خيلي مهمتر از سلام شده است. حميدرضا براي من همهچيز بود. روز اول به خدا گفتم كه خدايا، حق من و دخترم را از اينها بگير. من ببينم آن روزي را كه كاخ ظلمشان روي سرشان خراب ميشود.
- روزهاي بعد از شهادت ايشان بر شما چطور گذشت؟
در روزهاي اول بعد از اينكه من خبر شهادت ايشان را شنيدم، با همه حرفهايي كه افراد براي تسلي دلم ميزدند، با يك جمله از يك همسر شهيد خيلي آرام شدم. ايشان كه خودشان اين روزها را پشتسر گذاشته بودند و شايد روزهايي سختتر از امروز من داشتند، به من گفتند كه تا وقتي همسرت در قيد حيات بود، بعد از خدا، او ولي تو و دخترت محسوب ميشد و حالا از امروز به بعد ولي تو تنها خداست. پس مطمئن باش كه حتي لحظهاي تنها نخواهي بود. آن روزهايي كه منتظر خبر از حميدرضا بوديم، هر لحظهاش براي من يك عمر ميگذشت. روز عيد غدير خيلي حالم بد بود. رفتم سر مزار شهداي گمنام تا كمي آرام شوم. كنار مزار شهيدي نشسته بودم كه ديدم 29سال است كه گمنام است. راستش خجالت كشيدم؛ پيش خودم گفتم كه من 9روز است كه منتظر هستم ولي دارم جان ميدهم، دارم ميميرم اما مادر تو 29سال است كه منتظر است. حالا فهميدم كه اينها چه كشيدند. البته هنوز هم نفهميدهام چون حميدرضاي من برگشت ولي آنها برنگشتند. من هر روزي كه چشم باز ميكنم، ميگويم واي خدايا دوباره شروع شد. البته مهسيما قوت قلب من است. يادم هست كه موقع رفتن حميد و بعد از اينكه او را به فرودگاه رسانديم و برگشتيم، فكر اينكه 2ماه او را نميبينم خيلي ناراحتم كرده بود. در راه برگشت گريه ميكردم كه مه سيما گفت: «مامان غصه نخوريا. بابا رفته، من كه هستم.»
همه چيز مبهم بود
محمدرضا حسيني از روزهاي تلخي ميگويد كه پيگير وضعيت برادرش بود
- شما بيشتر از همسر آقاي حسيني با منا در تماس بوديد و خبر ميگرفتيد؛ متوجه شديد كه در آن شرايط برادرتان چطور گرفتار شده است؟
موج اول جمعيت كه ايجاد ميشود، همكارشان آقاي قليچخاني هم زير دست و پا ميافتد و سيل جمعيت او را با خودش ميبرد كه بعدا سر از بيمارستان درميآورد. حاج حميد هم در حال كمك به موج اول بوده كه موج دوم ميآيد، اما حين كمككردن، از خودشان غافل ميشوند. با توجه به اينكه صبح زود به سمت منا رفته بودند و صبحانه نخورده بودند، احساس ضعفي هم بر او غالب ميشود، به علاوه گرماي هوا و فشار جمعيت كه نهايتا باعث ميشود كه از نظر قواي جسمي دچار ضعف بشود و نتواند بيشتر از اين مقاومت كند و در موج دوم گرفتار ميشود. البته گرفتاريشان به اين شكل بوده كه اگر بهشان كمك ميشده، ميتوانستند نجات پيدا كنند ولي اين كمك به آنها نشده. يكي از شاهدان ميگفت من ديدم كه حميدرضا حسيني خبرنگار شبكه خبر، گرفتار شده و تقاضاي كمك ميكند اما آنقدر وضعيت به هم ريخته و وخيم بود كه خودم هم گرفتار شده بودم و نياز به كمك داشتم.
- بعد از شنيدن همه اين حرفها و شواهد، اين بيخبري تا كي ادامه داشت؟ چطور متوجه شديد كه ايشان هم جزو كشتهشدگان هستند؟
ما بهطور مكرر با هركسي كه فكرش را ميكرديم از حميدرضا خبر داشته باشد و يا بتواند خبري بگيرد، تماس ميگرفتيم؛ با امداد، سفارت، سازمان حج و... منتها آنها هم نميدانستند چه بكنند و نميتوانستند به شكل موثق چيزي به ما بگويند. ما از روز عيد قربان از حميدرضا بيخبر بوديم تا يك روز قبل از عيد غدير كه صداوسيما اعلام كرد كه ايشان هم جزو مفقوديني بوده است كه مشخص شده كشته شدهاند. بعد از اين خبر، ما مطالبه كرديم كه حالا كه اعلام ميكنيد كشته شده، بايد او را به ما تحويل بدهيد اما گفتند كه ما چيزي را بهعنوان پيكر ايشان شناسايي نكردهايم. اين يك بحث كلي است كه كساني كه در بيمارستانها و ساير مكانهاي احتمال داده شده نبودهاند، پس جزو كشتهشدگان هستند و قطعبهيقين ايشان هم همينطور هستند. بعد از اين ماجراها، درست پنجشنبه و بعد از عيد غدير، آقاي اوحدي اعلام كرد كه ما حميدرضا حسيني را شناسايي كرديم. آنها از طريق مموري و حافظه تلفن همراه حميدرضا توانسته بودند او را شناسايي كنند و بر همان مبنا گفتند كه اين پيكر حميدرضا حسيني است. بعد از آن، ما خودمان هم براي اطمينان رفتيم و با اينكه شناسايي خيلي سخت شده بود ولي با نشانههايي كه از او داشتيم توانستيم شناسايي كنيم. بعد از اينكه من پيكر حميدرضا را ديدم، فهميدم كه اگر حجاج ما جانشان را از دست دادند، جسمشان را هم هديه كردند.
- فكر ميكرديد سفر حج حاج حميدرضا اينقدر طولاني شود و ديگر او را نبينيد؟
مديركل شبكه خبر تازه منصوب شده بود. در مراسم كه من را ديد، گفت من به برادرتان گفتم كه قسمت شما بوده كه سال گذشته به اين سفر برويد و نشد، حالا امسال اگر ميرويد، اسم شما را بدهيم. اگر ميخواهيد برويد، بايد تا يك ربع ديگر به من خبر بدهيد. ايشان ميگفت كه چهره حميدرضا خيلي مشعوف و پرنشاط شد و فوري رفت و مشورت كرد و 5دقيقه بعد آمد و گفت حتما ميروم. همان روز هم به من و برادرهايم زنگ زد و بهعنوان خبر خوش اين خبر را به ما داد. حميد، شروع زندگياش با حجي بود كه پدرخانمش هديه كرده بود و خاتمهاش هم دوباره حج واجب بود. البته كه همه ما اعتقاد داريم اين خاتمه نيست و اينها جانيافته هستند نه جانباخته. اين يك وعده الهي در قرآن است كه خدا را شكر ما به آن اعتقاد داريم. در سوره حج آمده است كه اجر اينها با خود من است؛ حتي اگر به مرگ طبيعي بميرند، چه برسد به اينكه كشته شوند. اين حاجيان عزيز با گرماي سوزان و لبتشنه و ظلم فراوان آنجا كشته شدند. مطمئنا جايشان خوب است و براي ما دعا ميكنند.
- بين خواهران و برادران شما، حميدرضا چه تفاوتي با ديگران داشت؟
راستش را بخواهيد من فكر ميكنم با توجه به خوبيهايي كه ما از او سراغ داشتيم، غير از اين هم شأن حميد نبود. ما 4 برادر بوديم كه من از همه بزرگتر هستم اما در خدمت به پدر و مادر، ايشان از همه ما پيشقدم بودند. چه زماني كه پدرمان بيمار بود و چه وقتي كه بهمدت 7سال مادرمان دياليز ميشد، همه كارها با حميدرضا بود. هر وقت هم ما ميخواستيم كار كوچكي انجام بدهيم، حميدرضا اجازه نميداد. با وجود زحمتهايي كه براي كارش داشت ولي با جان و دل به پدر و مادرمان رسيدگي ميكرد. مثلا صبح زود مادرم را براي دياليز به بيمارستان ميبرد و با تأخير سركارش ميرسيد. از آنطرف هم دوباره وسط يك پروژه خبري، آن را رها ميكرد و مادرم را از بيمارستان به خانه ميرساند. در سالهاي آخر عمر مادرم، خيلي به مادرم خدمت كرد. حميدرضا نيت و همت كرد و گشت و خانهاي را پيدا كرد كه در كنار مادرم باشد تا او تنها نباشد. از نظر انجام وظيفه براي پدر و مادرمان، هيچچيزي برايشان كم نگذاشت. من كه خودم برادر بزرگ هستم، ميدانم كه سر سوزني به اندازه ايشان قدم برنداشتهام.
- فكر ميكنيد چرا بايد او بعد از اين چند سال به مكه دعوت شود و اين اتفاق بيفتد؟
چند روز پيش، به يكي از دوستانمان ميگفتم كه كاش من جاي او اين اتفاق برايم ميافتاد؛ من كه پسرم بزرگ و كشتيگير است و مثل مهسيما، دختر حميد، كوچك و ضعيف و نيازمند پدر نيست. اما او به من گفت اين تصور را نداشته باش؛ همانطور كه شما موقع خريد بهترين را انتخاب ميكنيد، او كه خالق ماست هم هميشه بهترينها را گلچين ميكند. شايد اگر شما آنجا بوديد و 5 ساعت هم در جمعيت گرفتار ميشديد، دوباره زنده و حي و حاضر بوديد. خدا آن كسي كه ميخواسته را جدا كرده و همه شرايط را براي رفتن به مكه برايش مهيا كرده است.
- از حالا به بعد وظيفه شما بهعنوان عمو سنگينتر ميشود.
ديروز با مهسيما بيرون رفته بوديم تا كمي حال و هوايش عوض شود. همان موقع تلفن همراهم زنگ خورد. من براي اينكه با او حرفي بزنم و بازي كنم، گفتم مهسيما يعني فكر ميكني كي ميتواند باشد؟ او بلافاصله گفت بابام. من واقعا پشيمان شدم از حرفي كه به او زدم و سؤالي كه پرسيدم. درست است كه هيچوقت جاي ايشان را نميتوانيم پر كنيم ولي انشاءالله كه خدا به ما توفيق بدهد تا بتوانيم به همسر و دخترش خدمت كنيم.
- از نظر شما، چه چيزي باعث اين خوشنامي آقاي حسيني بين دوستان و همكارانش بوده است؟
حميد بسيار مردمدار بود و با موقعيتي كه داشت، هيچكس را خراب نكرد. مثلا هيچكس را جلوي دوربين غافلگير نكرد تا آبرويش را ببرد. از حقوق مردم دفاع ميكرد ولي نه به واسطه كوچك كردن شخص ديگري. مثلا يكي از وزيران تعريف ميكرد كه آقاي حسيني ميآمد و به ما ميگفت كه آقاي وزير من ميخواهم اين سؤال را كه از مطالبات مردم است از شما بپرسم، سعي كنيد بتوانيد يك جواب قانعكننده و منطقي براي من و مردم داشته باشيد. اينطور نبود كه ناگهاني سراغمان بيايد و بخواهد غافلگيرمان كند. سؤالش را ميپرسيد ولي آمادگياش را هم ميداد.