بابای بابام دوباره گفت: «سلام پسر، موهات خیلی بلند شده... زود باش تا من پوتینهام رو میپوشم، لباسپوشیده دم در باش.»
هنوز حرف بابای بابام تمام نشده بود که بابام مثل تیری که از کمونش در بره از رختخوابش پرید بیرون. بابای بابام هنوز پوتینهاش را نپوشیده بود که بابام لباسپوشیده، دم در ايستاده بود. بابای بابام نگاهی به بابام انداخت و دستی به بازوی بابام که مثل یك سیبزمینی کوچولو سفت بود زد و گفت: «نه... مثل اینکه اونهمه شیری که خوردی، داره بدنت رو مثل یه سرباز محکم میکنه... ایندفعه که خواستم سربازها رو ببرم تمرین، تو رو هم میبرم پسر.»
آقا، قند تو دل بابام آب شد و شلوارش را کشید بالا و سرش را کج کرد و شروع کرد به خندیدن که بابای بابام اخم کرد و گفت: «نیشت رو ببند بچه، سرباز که بیخود نمیخنده. سرباز مثل کوه، محکم و سربلنده. سرباز سرش رو بالا میگیره، سینهاش رو میده جلو و بلند حرف میزنه. سرباز مثل تانک با قدرت راه میره و از مردم و کشورش محافظت میکنه... روشنه سرباز؟»
بابام که واقعاً حس میکرد دیگر یك سرباز واقعی شده، دستهاش را مشت کرد و پاهاش را محکم کوبید زمین و دهنش را قد دهن یك دیو گنده باز کرد و بلندترین جیغ زندگیاش را زد: «بله سرکار، ساس سرکار.» آخر آپارتمان باباماینها کنار دیوار پادگان بود و بابام همیشه صدای سربازها را میشنید که میگفتند بله سرکار، ساس سرکار. بابای بابام سرش را گرفت بالا و با اخم به بابام گفت: «ساس که یه حشرهي ريزهميزهست. باید بگی سپاس سرکار... فهمیدی سرباز؟»
بابام ابروهاش را داد پایین و لب پایینش را داد بیرون و سرش را خاراند و به خودش گفت: «یعنی سپاس خیلی گندهتر از مورچهاس... خب حتماً خیلی گندهتره دیگه... حتماً قد عنکبوته، یا شاید هم فیل.»
بعد هم بابام دوباره جیغ زد: «خب، مورچه سرکار...» و بعد دوباره جیغ زد: «اصلاً فیل سرکار... خوبه سرکار... فیل سرکار...؟»
بعد دوباره سرش را خاراند و گفت: «ببخشید سرکار... چرا فیل به اون گندگی چهارتا پا داره، اونوقت عنکبوت یه عالمه پا داره... اونوقت این سپاس بیچاره فقط سه تا پا داره... خب سخته با سهتا پا راه بره دیگه...»
بابای بابام که زل زده بود به بابام گفت: «دارم یواشیواش میفهمم که چرا مادرت هی از دستت جیغ بنفش میزنه... آخه بچه، سپاس یعنی تشکر کردن... عنکبوت چیه؟... فیل چیه؟... فهمیدی؟ فقط سپاس سرکار.»
بابام دوباره جیغ زد: «بله سرکار... سپاس سرکار.»
بابای بابام گفت: «خیلی خب سرباز... راه بیفت بریم سلمونی.»
لپهای بابام آمد پایین و ابروهاش را داد بالا و داد زد: «صبحونه نخوردیم سرکار. خودتون گفتید اگه زلزله هم بیاد، بچه تا صبحونه نخورده نباید از خونه بره بیرون، سرکار.»
بابای بابام یکی از ابروهاش را داد بالا و گفت: «آفرین سرباز. حالا تا 10 میشمرم و تو باید صبحونهخورده، جلوم وايساده باشی. زود باش... یک... دو...» بابام مثل یك بچهپلنگ پرید توی آشپزخانه و شیر و پنیر و نان و مربا و سبزیخوردن را از توی یخچال درآورد و گذاشت روی میز و تندتند شروع کرد به خوردن.
اولش یك قاشق گنده مربا کرد توی لپش كه قاشق نزدیک بود لپش را جر بدهد و جیغ بابام را درآورد و بعد هم یك قُلپ شیرخورد و یك گاز گنده از قالب پنیر زد و دوباره بقیهي شیرش را قورت داد و تکهاي نان فرو کرد توي لپ چپش و سبزیخوردنها را هم کرد توي لپ راستش و مثل موشک رفت دم در.
بابای بابام که داشت از پلهها میرفت پایین گفت: «توی ماشین منتظرم سرباز، زود بیا پایین.»
بابام بندکفشهاش را مرتب و منظم گره زد و دستهاش را مشت کرد و سرش را حسابی گرفت بالا و از راهپله بدو بدو رفت پایین. اما آقا، بابام که جلوی پايش را نمیدید، از پلهها پرت شد و گارامب و گرومب رفت تا دم در همسایهی پایینی. همسایهي پایینی كه دم در آپارتمانشان با چشمهای خوابآلود ایستاده بود و دستهاش را زده بود به کمرش، با هزار زحمت بابام را بلند کرد و خاک لباس بابام را تکاند و گفت: «حالت خوبه پسر؟»
بابام دستهاش را مشت کرد و گفت: «بله... خوبم...» همسایه اینبار اخم کرد و گفت: «آقای بچهسرباز، ببین چی بهت میگم... ساعت پنج صبح، وقت رژهرفتن وسط آپارتمان نيست. فهمیدی؟... اگه یهبار دیگه وقتی خوابم اون بالا روی سرم رژه بری، نصفشب میآم بالای سرت و تا صبح روی سر و گردنت رژه میرم. فهمیدی؟»
طفلکی بابام يك جیغ وحشتناک کشید و از پلهها در رفت پایین.
نیمساعت بعد بابام و بابای بابام توی سلمانی پادگان نشسته بودند و بابام داشت با دهن باز و چشمهای بیرونزده به آقای سلمانی که تندتند کلهی سربازهای جدید را کچل میکرد نگاه میکرد. آقای سلمانی لباس سفید و مرتبي پوشیده بود و ماشین سلماني بزرگي گرفته بود توی دستش و قیژقیژ موهای سربازها را میزد و هی داد میزد: «سرباز بعدی، سرباز بعدی.»
وقتی آخرین سرباز هم کچل شد، بابای بابام از جاش بلند شد و به آقای سلمانی گفت: «موهای این سرباز کوچولو رو بزن تا من چربیهای اضافهی این سربازها رو آب کنم و برگردم.»
بعد هم اخم کرد و از در رفت بیرون و چنان نعرهای زد که صداش مثل بمب توی تمام پادگان پیچید.
آقای سلمانی که کمی ترسیده بود نگاهی به بابام انداخت و گفت: «خدا بهشون رحم کنه پسرجون... پاشو بیا روی این صندلی بشین تا موهات رو کوتاه کنم.»
بابام بلند شد رفت روی صندلی نشست، اما از بس کوچولو بود توی صندلی گم شد. آقای سلمانی نگاهی به بابام کرد و یك تخته گذاشت روی دستهي صندلی و بابام را نشاند رويش.
بابام همانطور که پاهاش را بالا و پایین میکرد، نگاهش افتاد به یك کاسهي پر از خامه که کنار دست آقای سلمانی بود. شکمش شروع کرد به قاروقورکردن. با خجالت از گوشهي چشمش به آقای سلمانی نگاه کرد و گفت: «سرکار سلمانی، آقا... میشه... لطفاً... از اون خامهها یه کمی بخورم؟ آخه شکمم گشنهاش شده.» آقای سلمانی با تعجب به کاسه نگاه کرد و گفت: «پسرجون، اونکه خامه نیست... خمیر ریشه... وقتی کسی میخواد صورت یا سرش رو با تیغ اصلاح کنه، اون رو میزنم به سر و صورتش.»
بابام یكدفعه یاد جوجهاش افتاد که چند پر سفید کوچولو از روی سرش بیرون آمده بود. برای همین فوری جوجهاش را از یقهي لباسش بیرون آورد و یك انگشت خمیر ریش مالید روی سر جوجهاش و خمیر را مثل بستنی قیفی فر داد و آورد بالا. يك لبخند قشنگ زد و به آقای سلمانی گفت: «میشه لطفاً سر جوجهي من رو هم بتراشید؟ آخه پرهاش بلند شده.»
آقای سلمانی جوجه را از بابام گرفت و گذاشت روی میز که آقا جوجهکوچولو پرید توی ظرف خمیر ریش و ظرف را چپه کرد و خودش هم پرید بیرون و شروع کرد روی شیشهي میز دویدن.
طفلکی آقای سلمانی داشت دنبال جوجهي بابام میدوید که ناگهان خورد به فرمانده پادگان که آمده بود توی سلمانی. آقای سلمانی یك نگاه انداخت به اتاق سلمانی که به هم ریخته بود و از ترسش جیغ کشید و غش کرد.
بابام بلند شد و روی صندلی ایستاد و با اخم زل زد به فرمانده پادگان.
فرمانده پادگان گفت: «تو دیگه کی هستی آقاکوچولو؟»
بابام که حالا فکر میکرد یك سرباز واقعی شده از روی صندلی پرید پایین و دستهاش را مشت کرد و با اخم رفت جلو و گفت: «آقاجونم گفته اول سلام... بعدش هم من سربازم... شما کی هستی؟... چرا این مردم رو اذیت کردی؟... اگه بیشتر اذیت کنی، من هم تانک میشم و میزنم له و لوردهت میکنم ها!»
فرمانده پادگان خندید و گفت: «خب سلام... من هم سربازم.»
بابام تا میتوانست اخم کرد و پاهاش را کوبید زمین و فرياد زد: «آقاجونم گفته... نیشت رو ببند بچه، سرباز که هی هی هی نمیخنده. سرباز مثل کوه، محكمه و آآآآ تا آسمونم قدش درازه. سرباز سرش رو بالا میگیره و سینهاش رو مثل جوجهي من میده جلو و گارامب و گرومب از پلهها میره پایین. مثل تانک همینجوری میره جلو و هرچی جلوشه رو میزنه خرد و خاکشیر میکنه...»
بعدش هم آقای سلماني را بغل کرد و دوباره گفت: «تازه... سرباز مثل سیمخاردار دور مردم میپیچه که کسی اذیتشون نکنه... روشن شد آقاسربازه؟»
فرمانده پادگان جلوی خندهاش را گرفت و پاهاش را کوبید به هم و گفت: «خیلی ممنون که گفتی سربازها باید چیکار کنن؛ تا حالا نمیدونستم.»
بابام باز هم با اخم گفت: «تازه هم بهجای ممنون باید بگی ساس... نه، مورچه... نه، فیل... نه! ببخشید سپاس سرکار.»
آقای سلماني تازه بههوش آمده بود که فرمانده پادگان انگار رعد و برق زده باشند، شروع کرد به خندیدن. بیچاره آقای سلماني که نمیدانست چه خبر شده پرید بیرون و شروع کرد به فرار. بابام که حسابی عصبانی شده بود، فريادي زد و بعدش هم دوید دنبال آقای سلماني و با صداي بلند گفت: «وایسا مردم... من مواظبتم... اگه کسی بخواد اذیتت بکنه خودم تانک میشم و میزنم لهش میکنم.»
ناگهان آقای سلماني دوباره غش کرد و افتاد زمین. بابام بالای سر آقای سلماني ایستاده بود که بابای بابام با سربازهای صفر از راه رسیدند. بابای بابام سلامي نظامی به فرمانده پادگان کرد و کنار فرمانده ایستاد. فرمانده سرش را تکان داد و آرام گفت: «عجب پلنگی تربیت کردی سرکار!»
بعد هم سر سربازهای صفر داد زد و گفت: «هرکس بتونه توی مسابقه دو از این سربازکوچولو جلو بزنه، یک ماه میفرستمش مرخصی. اما اگه نتونه، خودم پوستش رو ميكنم... روشنه سرباز... حالا با شمارش من، همه دور میدون رژه... یک... دو... سه... بدو سرباز.»
آقا، سربازها دنبال بابام شروع کردند به دویدن، اما بابای من هم که هر روز یكعالمه شیر و کلوچه میخورد مثل ماشین مسابقهای «کیونگ» از سربازها جلو زد. هنوز سربازها نصف میدان را ندویده بودند که بابام يك دور دوید و از پشت سر دوباره به آنها رسید و باز هم از سربازها جلو زد. فرمانده پادگان آمد جلو و بابام را بغل کرد و منتظر سربازها ماند. سربازها یکی یکی خسته و مانده از راه رسیدند و با هزار بدبختی صف کشیدند.
فرمانده پادگان نگاهی به سربازها انداخت و به آقای سلماني گفت: «سر همهي این سربازها رو تیغ میزني.» و بعد هم به بابام گفت: «خب سرباز کوچولو، به این سربازها بگو چی میخوری که اینقدر قوی شدی؟»
بابام دستهاش را مشت کرد و جیغ زد: «صبح که آقاجونم میآد پادگان شیر و کلوچه... یه ذره بعد شیر و کلوچه... قبل از ناهار شیر و کلوچه... بعد از ناهار شیر و کلوچه... آقاجونم که از پادگان میآد خونه شیر و کلوچه... دم غروب شیر و کلوچه... قبل شام شیر و کلوچه... قبل از مسواک شیر و کلوچه... اما بعد از مسواک دیگه مجبورم شیر و کلوچه نخورم، آخه مامان گفته دندونهام خراب میشه.»
بعد دوباره سرش را گرفت بالا و گفت: «آخه مامانم میگه شیر «کله با سموم» داره و هرچی بیشتر «کله با سموم» بخوری، استخونهات محکمتر میشه.»
فرمانده سرش را تکانتکان داد و رو به سربازها گفت: «از امروز تا یه هفته همهتون روزی 20 لیوان شیر و کلوچه میخورین و اگه هفتهي دیگه که این سرباز کوچک دوباره میآد اینجا نتونین توی مسابقهی دو ازش جلو بزنین، باز هم دستور میدم آقای سلماني موهای همهتون رو با تیغ بزنه.» بعد هم یکی از مدالهای سینهاش را کند و زد به لباس بابام و گفت: «این هم جایزهي این بچهسرباز آهنی.»
دو دقیقه بعد فرمانده پادگان داشت از ته دلش میخندید و بابام که نیشش تا بناگوشش باز بود و جوجهاش را گذاشته بود روی سرش، داشت با فرچه روی کلهی سربازهای صفر خمیر ریش میمالید و آقای سلماني هم تندتند موهای سربازها را با تیغ میزد. اما سربازصفرها روی زمین نشسته بودند و غصه میخوردند و به آنهمه شیر که باید میخوردند و مسابقهي هفتهي آینده با بابام فکر میکردند.
تصويرگري: محمدرضا ثقفي