آسمان نوجواني ستاره دارد
این مسابقههه خیلی خوب تونست مُخ من رو درگیر خودش کنه. مخصوصاً اولش که نوشته بود: «ببین! تو هم میترسی نوجوانیات یادت برود؟» بلندبلند گفتم: «آره... میترسم!»
همون موقع رفتم سراغ خرت و پرتهای نوجوونی و با تعجب دیدم از نوجوونیام فقط یه کُپه کاغذپاره مونده ته کمدم. از اين نامههايي كه سر کلاس رد و بدل میشن یا آخر سال همکلاسیها واسهي هم مینویسن...
کاغذهاي بازیِ کِی، کجا، با کی، چی کارِ مچاله یا چند تا جملهي کوتاه مثل این: «10 سال دیگه همین روز، با هم تو پاریس روبهرو میشیم!» یا این یکی: «یادت باشد فاصلهها حریف خاطرهها نمیشوند!» از همكلاسيهايي كه اسمشون يادم نميآد يا نميدونم كجان.
رفتم سراغ آهنگهایی که دو سال بود سراغشون نرفته بودم. یادمه قبل خواب پنجبار اینها رو گوش میدادم تا خوابم ببره. باورم نمیشد! من عاشق اینها بودم؟
بعله! اینها تنها بقایای نوجوونیام بودن و من ديگه هیچکدومشون رو دوست نداشتم. انگار که متعلق به هزار سال پیش از آفرینش باشن.
خیلی حالم گرفته شد. همینجوری که داشتم با خودم کلنجار میرفتم، یههو یادم به چیزی افتاد. رفیقِ روزهای نوجوونی! رفتم تو انباري پیداش کردم. یه جفت کفش که روش نقاشی کشیده بودم و بندهای رنگیرنگی بهش بسته بودم. (البته بندهای رنگیاش رو یادگاری دادم به دوستهام. امیدوارم هرجا هستن جاشون امن باشه!)
این کفش یهجورایی نماد نوجوونیام بود. خیلی باهام راه اومد. از کفشها عکس گرفتم. بعدش به نظرم آسمونِ سیاهِ خالی خیلی یه جوری بود... ستاره نداشت! بعد چند سال، مثل اوایل نوجوونی رفتم سراغ جعبهي آبرنگم... میخواستم یه چيز تأثیرگذار هم بنویسم، مثلاً «نوجوونیِ من، یه شبِ بیستاره، پابرهنه گذاشت و رفت...»
اما هر چی فکر کردم چیزِ تأثیرگذاری از آب در نیومد! البته من هنوز خیلی نوجوونم! شاید از نظر خیلیها بزرگ شده باشم، اما نوجوون کسی است که دوچرخه بخونه! و من خوشحالم که هستم...
متن و تصويرگري:
نیکو کریمی،16ساله از دماوند
حال خوب عكس ها
از همون اول با خودم کلنجار رفتم چه چیزی براتون بفرستم. از چرکنویسهای امتحان ترم تابستون مدرسه تا کتاب و روسری و کیف پول. ولی هیچکدوم به نظرم كافي نبود. این عکسها حال خودم رو خوب میکنه. فکر میکنم تا چند سال دیگه هم اثرش باقي بمونه.
متن و عكس: هانیه راعی عزآبادی،16ساله از دماوند
***
نوجواني شبيه هندوانهست
پایین و بالا میری و میافتی
شاده دلت، خنده روی لباته
چه روزای قشنگ و شیرینیه
نوجوونی شبیه آبنباته
یه روز میآد دلت برا این روزا
میگیره، هیچ کاری نمیشه کردش
يه روز خوب و گرمه نوجووني
یه روز آفتابی تو پارک و گردش
روزای پنجشنبه دلت میلرزه
بابا برات یه چیز خوب بياره
تا اسمتو تو چشمهها میخونه
یه خنده روی صورتت میکاره
یه روز که از خواب پاشدی میبینی
آقای پستچی پشت در وايساده
باز میکنی، داخلشو میبینی
کلاسور و مدال و جامداده
نوجوونی شبیه هندوانهست
قرمز و خوشمزه و مهربونه
کاشکی تموم نشه روزای خوبم
کاشکی میشد تموم نشه، بمونه
زهرا غنیمتی، 16ساله از جویبار
***
نوجواني عزيز
نوجوانی و
غرور
خندههای بیهوا و
شادی یواشکی!
حرفهای تازه و
چند شوخی عجیب و آبکی!
نوجوانی و
عاشقانهها و شعرهای زورکي...
- مثل این یکی!-
يك کتونی قشنگ
يك دوچرخه
گوشی و
كتاب
ايدههای موشکی!
حيف!
نوجوانی عزیز هم تمام میشود
میرود
لابهلای خاطرات شاد و خوب کودکی!
فاطمه پرکاری، 15ساله از تهران
يادگاريهاي زير ميز
اين عكس زیر این میز خونهي ماست. من از سال 86 زير اين ميز یادگاری نوشتهام. بیشتر هم موقع امتحانها برای گذروندن وقت زیر این میز میخوابیدم و یادگاری مینوشتم یا نوشتههای قبلی رو میخوندم. این میز شاهد استرسهای زیادی بوده!
متن و عكس: اسما سادات رحمتی،16ساله از تهران
تصويرگري: مرضيه اعتباري، 16ساله از بوشهر
ميخواين يه رازي رو بهتون بگم؟
بعضی از نوجوونا فکر میکنن نوجوون بودن مترادف زندانی بودنه. اما یه رازی بهتون بگم؟ نوجوونا آزادترین آدمای روی زمینن! مثل آفتابپرستن! خودشون رو به هررنگی که بخوان درمیآرن. بعضی وقتا بعد از سینما با دوستاشون خیلی جدی فیلم رو نقد ميكنن، بعضی وقتا هم تمام هم و غمشون اینه که قبل از شروع باباسفنجی به خونه برسن!
امروز کتاب مورد علاقهشون عاشقانهاس، فردا جنایی، پس فردا ترسناک، هفتهی دیگه فانتزی. هیچ چیزشون قابل پیشبینی نیست. امروز تو مود شعرن، یه ساعت دیگه عاشق عکاسی و صبح كه بیدار میشن به این نتیجه میرسن که برای باستانشناس بودن ساخته شدن! نوجوونها خاصن، چون نوجوونن. فقط یه نوجوون میتونه کل شب توی آسمون دنبال ستارهی اقبالش بگرده.
فقط یه نوجوون میتونه تو یه دقیقه ۶۰ تا عکس سلفی از خودش بندازه. فقط یه نوجوون میتونه همراه یه آهنگ ساعتها گریه کنه.
من یه نوجوون در حال سفرم. کولهپشتیام همیشه رو کولمه. دوربینم همیشه دم دستمه. دفترچهام همیشه آمادهاس و خودکارم همیشه پر از جوهره. من پیش میرم و پیش میرم و پیش میرم. دنیای من تشکیل شده از آهنگای جورواجور، دوستای صمیمی، عادتای قدیمی، رنگین کمونایی که نه معلومه از کجا شروع شدن و نه معلومه کجا به پایان میرسن، کتابایی که تکتک کلماتشون رو حفظم و یه دنیا خیالات بیانتها که فقط یه نوجوون میتونه داشته باشدش.
پس ای نوجوونی! خیلی دوستت دارم! لطفاً تموم نشو!
نگار جعفری مذهب، 15ساله از تهران
ميخواهم يادم بماند
من چند دفتر دارم که در آن خاطرهها و فکرهايم را یادداشت میکنم. دوست دارم وقتی بزرگ میشوم خاطراتم را بخوانم و یادم بیاید که یک روز هم من نوجوان بودهام.
نمیخواهم یادم برود که یک روز عاشق باباسفنجی، کاغذرنگی، بستنی شکلاتی، کتاب، مدادرنگی، دفترهای فانتزی، عکاسی و... بودهام.
ميخواهم يادم بماند یک روز من هم نوجوانی بودهام که گاهی گریه میکردم و گاهي ساعتها نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم!
متن و عكس: مریم زنده بودی، 16ساله از بوشهر