ميخواستم بنويسم چطور هرشب نهال را راضي ميكنم قبل از خواب مسواك بزند و چطور او با چربزباني من را راضي ميكند كه مسواك نزده بخوابد. ميخواستم درباره سختيهاي دوران ترك پوشك بنويسم. درباره دوهفتهاي كه هر دو با استرس و تمركز گذرانديم تا ياد بگيرد بدون پوشك زندگي كند. درباره سيل جايزههايي كه نهال توي اين 2هفته گرفت و تمام باجخواهيهاي شيرينش. ميخواستم روشهايم براي خواباندن نهال را بنويسم وقتي با تمام توان در برابر خوابيدن مقاومت ميكند و روزي چند دقيقه براي غروب خورشيد و نزديكشدن ساعت خوابش اشك ميريزد. اينكه توي اين 2سال نتوانستم بين او و شانه صلح برقرار كنم و بالاخره رضايت دادم موهايش را در يك آرايشگاه مردانه كوتاهكوتاه كند. هزار هزار داستان داشتم از روزانههايمان با هم. از اينكه چقدر بيشتر از قبل ميتوانيم حرف همديگر را بفهميم و رابطهمان چقدر نرم و ملايم به سمت دوستي و رفاقت ميرود و من چه ذوق و شوقي دارم بابت بزرگ شدنش؛ ذوقهايي كه هميشه ترسي ضميمهشان است؛ ذوق از سرگرم شدن بچه با تلويزيون، ترس از آموزش غلط؛ ذوق از تنها حمام كردنش، ترس از خطر؛ ذوق از دوستهاي جديدي كه پيدا ميكند، ترس از تقليد... .
در تمام اين يك سال و خردهاي كه از نهال نوشتم هميشه نگران بودم كه روزي سوژههايم تمام شوند و تكراري بنويسم. گاهي تمام نوشتههايم را ميخواندم تا خاطرهاي را دوباره تعريف نكنم. تازه ميفهمام كه اگر 10سال ديگر هم از نهال بنويسم باز موضوع كم نميآورم. زندگي با يك بچه هميشه پر از سوژه و ماجراست؛ آنقدر زياد كه نهتنها زندگي ما كه زندگي خانواده و دوستانمان هم از همه اين داستانها شور و هيجان گرفته است. مادربزرگها زنگ ميزنند سراغ جملههاي جديدش را ميگيرند، شيرينكاريهاي بچهها دهان به دهان بين دوست و آشنا ميچرخد، فيلمهايشان توي شبكههاي اجتماعي پخش ميشود و دهها نفر ميخندند و قربان صدقهشان ميروند. باوركردني نيست ولي بچهها يك منبع بينهايت از انرژي و شادي دارند كه ميتوانند ميليونها آدم را به هيجان بياورند.
نميخواهم منكر سختيهاي بچهداري بشوم. هميشه سعي كردم تصويري كه اينجا ارائه ميدهم واقعي باشد. دوست ندارم شعارهاي تكراري بدهم كه «بچهداري سخته ولي فقط كافيه دخترت يه لبخند بزنه تا همه سختيها يادت بره»، نه اينطور نيست، بچهداري ازماه اول بارداري تا هميشه، پرزحمتترين و بيپاداشترين كار دنياست. لبخندها و شيرينزبانيها فقط خستگيها را از بين ميبرند. خاطرات بارداري، شيردهي، بيخوابيها و... همه در صندوقچه ذهن مادرها ميمانند. مادراني شاد ميمانند كه بتوانند كنترل اين خاطرات را بهدست بگيرند. نه آنقدر در صندوقچهها را چفت و بست بزنند كه در 50سالگي منفجر شوند و نه اجازه بدهند سختيها، زندگي روزمرهشان را تا سالها تلخ كند.
اميدوارم اين شصت و چند قسمت روايت هم توانسته باشد كمي از خستگيهاي پدر و مادرها كم كند و اندكي شور و شادي به دل آنهايي كه از سالهاي بچهداريشان گذشته يا دور بچهدارشدن را خط كشيدهاند، هديه كند. اميدوارم بتوانم باز هم درباره نهال بنويسم؛ نهالي كه ديگر نوزاد و نوپا نيست و فصل جديدي از زندگياش آغاز شده است.