تا وقتي كه زنده بوديم مدام پلههاي سنگي را بالا و پايين رفتيم و پير كه شديم قبل از همهچيز، زانوهايمان از تاب و توان افتاد. خانههايمان را روي دامنه كوه رو به سمت طلوع آفتاب ساخته بوديم و آرامگاه ابديمان را رو به غروب. حالا كه ديگر خيلي وقت است مردهايم ميتوانيم در اين دامنه كمنور آرام بگيريم. برف هم كه از راه برسد ديگر كسي بهخودش زحمت نميدهد از اين پلههاي سنگي بلند بالا بيايد و آن وقت ميشويم بخشي از منظره كوه. غريبهها نميدانند شهر مردهها درست روبهروي شهر زندههاست. خيلي وقتها ما از همين جايي كه خوابيدهايم به شهرمان نگاه ميكنيم. به آدمهايي كه ميآيند و ميروند. به آنها كه ميمانند و يك روز از آنجا به شهر ما كوچ خواهند كرد. دلمان براي زنده بودن تنگ نميشود. فقط گاهي وقتي كه هوا خيلي سرد ميشود دلمان گرماي وقت طلوع آفتاب را ميخواهد. آخر آفتاب به اين دامنهها فقط وقت غروب ميتابد و شهرسردمان، مثل ما به همزاد زنده و گرمش نگاه ميكند. شهرمان را دوست داريم. از اينكه ميتوانيم نوههايمان را از اين دورها در كوچهها ببينيم خوشحاليم. از اينكه مردهايم اما هنوز روبهروي خانههاي قديميمان ماندهايم، راضي هستيم.
تاریخ انتشار: ۱ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۷
همشهری دو - شیدا اعتماد: آن روبهرو، شهر قدیمی ماست.