من وقتی که به ساحل میآیم نفس میکشم و به دریا خیره میشوم.
باید به تو خیره شد. چرا که در سکوت تو حرفی است و در عظمت تو رازی است و در صدای تو موسیقی رنگارنگی است که دنیا آن را میشنود. دنيا با لالایی تو میخوابد و با حرفهای تو سر عقل میآید. دنیای دیوانهی دیوانهی دیوانه با حرفهای عاقلانهی تو سر عقل میآید و آرام میشود.
تو به دنیا بیا تا حرفهای عاقلانهات را به دنیا بگویی و به من فرصت خیرهشدن بدهی.
* * *
من وقتی که به ساحل میآیم به آب دریا دست میزنم. باید در حرفهای تو شناور شد. به کلمات تو باید دست کشید. حقیقت این است که باید معجزهی تو را نوشید و آن را نفس کشید. معجزهی تو باید به جان آدم بنشیند تا واقعی شود.
تولد تو، تولد معجزهی کلمات است. در کتابی که تو با آن میآیی رازهایی است. در تولد تو رازی هست و من که تشنهی دانستن رازها هستم میخواهم در توبهتوی این راز و رمزها شنا کنم.
من وقتی که به ساحل میآیم تشنهی شناکردنم.
تو را به نام صدا میزنم. تو آن قایقی را که رو به خورشید میرود، به سمت من هدایت کن. من میخواهم سوار آن قایق شوم. میخواهم ماه را به چنگ بیاورم. میخواهم با معجزهی تو از توفانهای دریا نترسم.
من میخواهم در قایق تو نشسته باشم و به آب دست بزنم. در قایق تو نشسته باشم و خیس شوم. در قایق تو نشسته باشم و دریا را بفهمم. تو معنی دریا هستی و تنها کسانی تو را میفهمند که درعمق حرفهای تو فرو رفته باشند. تو پر از مرواریدی، پر از صدفهایی که هر کدام حرفی برای گفتن دارند.
صدفها را به گوشم میچسبانم. هرصدف نامی از خداوند میگوید. هرصدف جملهای از معجزهی تو را از حفظ میخواند. وقتی که گردنبندی از صدف به گردنم میبندم، نامهای خداوند را به جانم مینشانم. قرآن میخوانم در حالیکه زیبا هستم. زیبا هستم در حالیکه معجزهی تو را در قایقی از روشنی به سمت ماه هدایت میکنم.
* * *
من وقتی به ساحل میآیم، به سمت خورشید میروم.
طلوع در توست. غروب در توست. تویی که زیبایی و به همه میگویی: «آی مردم! این خورشید که تمامی روشنی جهان از اوست نام خداوند شما را میداند. این خورشید در حال تسبیحگفتن است. با او تسبیح بگویید.»
من دوست دارم به سمت روشنی بروم. قلبم، تمام جهان درونم، شمال و جنوب من، همه تشنهی روشنی است. احساس میکنم خوشبختم که در دریا متولد شدم و قایق بزرگ تو را دیدم. احساس میکنم خوشبختم که در قایق تو تمام پیامبران نشسته بودند و همه خورشید را نشانم میدادند و به من میگفتند رستگاری در تسبیح خداوند است.
* * *
تولد تو عجیب است. تولد پسربچهی کوچکی که وقتی که به دنیا آمد پدرش را از دست داده بود و پدر تمام دنیا شد. چه احساس خوبی است که پیامبری پدر تو باشد و به تو آموخته باشد که چهطور با گوشدادن، نوشتن، خواندن، عبادتکردن، انفاقکردن، نمازخواندن، ایمان به معجزهی کلمات و ساختن صدفی از مرواریدهای عشق، مهربان شوی.
تو میخواهی که همه مهربان باشند و خودت رحمتی برای تمام عالمیان هستی. تصور کن. دریایی که همیشه مهربان است. دریایی که توفان ندارد. دریایی که خورشیدش همیشه در طلوع است و با هر بار فرو رفتن در آن، صدفهایی صید میکنی که نام خداوند را میگویند.
* * *
تولد تو بر دریا مبارک، بر ما مبارک و بر تمام گوشهایی که میخواهند گوشوارههایی از مروارید داشته باشند.