تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۷

همشهری دو - زهرا جاهد: حکایت دستان خالی مادر دست تنها و جهیزیه دختر نوعروس

  • سكانس اول: با اجازه مادرم... بله

دختركان فاميل، ساتن آبي رنگي را در اتاق پهن كردند و خنچه‌هاي عقد را كه حاصل هنرنمايي دستانشان بود، با ذوق و سليقه در آن چيدند. همه‌‌چيز در عين سادگي مهيا شده بود تا پيوند هر دو جوان به ثبت برسد. «نرگس‌سادات» به آينه بختش خيره مانده بود؛ گويي افكار مختلفي به ذهنش هجوم آورده بودند. او با وجود اين، تنها سعي در ترسيم آينده‌اي به سفيدي لباس عقدش داشت. مادر و خواهر كوچكش كه از بلواي دل او خبر داشتند، زير لب مدام ذكر مي‌گفتند. عاقد براي بار سوم صدا زد: عروس خانم آيا به بنده وكالت مي‌دهي ... نرگس براي لحظه‌اي حواسش به اطراف جمع شد. قرآن را بوسيد و روي سفره گذاشت. لرزش صدايش را كنترل كرد و با لحني آرام گفت: با اجازه مادر... (بعد از مكثي كوتاه) و پدرم... بله...

اشتباه نكنيد! نرگس به اجبار بر سر سفره عقد ننشسته بود. او در درستي انتخاب شريك زندگي‌اش هم هيچ ترديدي نداشت. تنها دغدغه‌اش، مادرش بود؛ مادري كه تمام سختي‌ها را به جان خريده بود تا خم به ابروي فرزندانش نيايد... نرگس نگران سنگيني بار كلمه 3 حرفي بله، بر دوش مادر بود كه مي‌توانست قامت او را خميده‌تر و چهره‌اش را رنجورتر كند. پدر نرگس هم در قيد حيات بود و در مجلس عقد حضور داشت اما مكث دختر در كسب اجازه از پدر تنها يك دليل داشت؛ نام پدر براي نرگس تنها يادآور يك اسم و فاميل در شناسنامه بود و بس؛ او از كودكي حرف مادر را آويزه گوش كرده بود: «احترام پدرتان در هر شرايطي واجب است».
از آن روزهاي پرهيجان و پرخاطره همراه با اضطراب عقد نرگس، 3سال مي‌گذرد...

  • سكانس دوم: اشك ماهي‌ها نباشد، آب دريا شور نيست... .

31سال پيش، «زينب» و «احمد» دركنار هم بودن را عامل خوشبختي خود دانستند و فصلي جديد در زندگي خود رقم زدند. آنها از «ما» شدنشان راضي و ايام به كامشان بود تا اينكه زمان خدمت سربازي احمد فرا رسيد. خانم نعيمي از آن روزها مي‌گويد: «18سالم بود كه ازدواج كردم. تنها ترديدم در زندگي مسئوليت‌پذير نبودن احمد بود كه فكر مي‌كردم اگر در جريان زندگي قرار گيرد، خودش را بيشتر با شرايط وفق مي‌دهد و به قولي پخته‌تر رفتار مي‌كند اما بزرگ‌ترين اشتباهم همين باور نادرست بود. خيلي زود عمر خوشي‌هاي زندگي به سر آمد و نهال عشقمان خشك شد. 7‌ماه بعد از ازدواجمان احمد به سربازي رفت و متأسفانه در همان دوران آلوده به مواد‌مخدر شد. در ابتدا متوجه اعتياد او نشده بودم تا اينكه فرزند اولمان به دنيا آمد و تازه به رفتارها و رفت‌وآمدهايش مشكوك و متوجه گرفتاري‌اش شدم. سرگرم بچه داري بودم و از حال همسرم غافل بودم. جرأت نمي‌كردم كه اين موضوع را با خانواده‌ام در ميان بگذارم. با بزرگ‌تر شدن پسرم روزبه‌روز اوضاع و احوال همسر و زندگي‌ام بدتر مي‌شد تا اينكه او را راضي به ترك كردم. مدتي پاك بود اما افراط در رفاقت با نااهلان، روزگارمان را دوباره سياه كرد. نرگس را هم باردار شده بودم و مجددا عجز و لابه‌هايم براي ترك شروع شد. چند سالي پاك شده بود اما او با كوچك‌ترين فشار مالي به پست‌ترين راه براي رسيدن به آرامشي كاذب روي مي‌آورد».

اين مادر 50ساله براي نجات زندگي‌اش از دست «غول اعتياد» راه‌هاي زيادي را امتحان كرد. حتي با به دنيا آمدن فرزند سومش تصميم به تحويل همسرش به پليس گرفت اما اين مسكن‌ها تنها به‌طور مقطعي آرامش را به زندگي آنها بازمي‌گرداند. 3 فرزندش هيچ خاطره خوشي از پدر ندارند. آنها بيش از آنكه گرماي محبت پدر را درك كرده باشند، صحنه‌هاي كتك خوردن مادر، خماري‌هاي
پي‌در‌پي، فروش وسايل خانه و... را به‌خاطر مي‌آورند. مي‌گويد:«پسرم بعد از خدمت سربازي، مشغول به‌كار شد و با اندك سرمايه‌اي براي خود زندگي تشكيل داد. او برخلاف پدرش مرد مسئوليت پذير و متعهدي است و شكرخدا زندگي خوبي دارد اما دلش با من كمي صاف نيست چرا كه صبوري‌هاي من در برابر پدرش را عامل تباهي جواني خود و خواهرانش و حتي خودم مي‌داند». و او در تكميل حرف‌هايش يك بيت شعر مي‌خواند:« از قيمت پسته‌هاي در بسته ببين/لبخند زدن چه كار سختي شده است...».

  • سكانس سوم: از ياد تو هم دل كنده‌ام...

نزديك به 22سال است كه تأمين تمام مخارج زندگي بر عهده مادر است. درآمد ماهانه‌اش نزديك به 500هزار تومان است. از وقتي كه نرگسش را عروس كرده به‌دنبال كار دوم مي‌گردد. حتي دوستان و همكارانش از دردها و مشكلات زندگي‌اش خبر ندارند؛ به‌معناي واقعي صورتشان را با سيلي سرخ مي‌كنند. دلش نمي‌خواهد نگاه ديگران به او و فرزندانش تغيير كند. حتي تازه دامادشان خبر از اعتياد پدر خانواده ندارد. در حال حاضر هم با پرداخت ماهي 250هزار تومان مستأجر يك خانه 38متري در محله تهران نو هستند. مادر كه بعد از مدت‌ها از دست رفتار و آزارهاي همسرش به ستوه آمده بود 2 شرط پيش پاي احمد گذاشت؛ يا ترك مواد يا ترك خانه. احمد ترك خانه را انتخاب كرد اما راضي به طلاق همسرش نشد و از آنجا كه او به‌طور شناسنامه‌اي سرپرست خانواده محسوب مي‌شود، يارانه اعضاي خانواده را دريافت مي‌كند و با همان مبلغ امورات زندگي‌اش را مي‌گذراند. خيلي دردناك است كه فرزند كوچك خانواده آن هم از جنس دختر، اينقدر از پدرش بد ديده باشد؛ پدري كه مي‌توانست رفيق و تكيه‌گاهي براي دختركش باشد.

مادر به واسطه تنهايي‌هايش دل داده ادبيات است. حرف زدن و شكوه از روزگار را نمي‌پسندد. تنها به خواندن يك متن ادبي اكتفا مي‌كند كه تحقق آن بخشي از آرزوهاي دل پردردش است:«يه جايي گوشه مغزمان هست به اسم فراموشي... جاي خوبي است اگر كه بشود به دستش، ترس‌هاي جانت را بدهي تا برايت گم وگورش كند. جايي خوبي است اگر كه بشود زخم‌هايي كه از گوشه كناره‌هاي زندگي ات نصيبت شده را بسپاري به‌دست‌هايش. جاي مهرباني است اگر لطف كند و دچارت كند به‌خودش فقط، به وقت‌هاي فرار از غصه‌ها، بغض‌ها وخسته شدن‌ها...».

  • سكانس آخر: بخت اگر يار شود

نرگس چندان رؤياپرور نيست اما در تحقق آرزوهايش كوتاهي نمي‌كند. ديپلمش را كه گرفت خود را شريك دردهاي مادر دانست و سعي بر آن داشت تا گوشه‌اي از بار مشكلات خانه را به دوش بكشد. 22ساله بود كه دل به مرد زندگي‌اش داد اما هنوز نتوانسته مقدمات اوليه يك زندگي جمع و جور را فراهم كند. از مادر و اطرافيانش هيچ توقعي ندارد چرا كه كاملا به اوضاع نابسامان مالي مادر واقف است. با همان حقوق اندكش اقساط وام‌هاي مادر را كه براي تأمين پول پيش خانه گرفته بود، مي‌پردازد. خانواده داماد از مادر نرگس خواسته‌اند تا عروسشان را بدون جهيزيه راهي خانه بخت كند اما مگر دل مادر رضايت مي‌دهد؛ هزار و يك آرزو براي دخترانش دارد؛ دلش مي‌خواهد قبل از اينكه بيماري روماتوئيد او را زمين‌گير و از كارافتاده كند، دختركانش را آبرومندانه سر و سامان دهد. نرگس همچون مادرش صبور است و اميدوار؛ اميدوار به آينده‌اي نه چندان دور كه قرار است روي خوش و آفتابي‌اش را به آنها نشان دهد.

* تمام اسامي ذكر شده مستعار هستند.

  • شما چه مي‌كنيد؟

نرگس‌سادات عقد كرده و براي رفتن به خانه بخت نيازمند جهيزيه است، اما توان مالي تهيه آن را ندارد. شما براي كمك به او چه مي‌كنيد؟ پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.