به پادشاهي ميماند كه ترس از برافتادن، اجازه فرود از اريكهاش را نميدهد. صداي جيرجير صندلي زهوار در رفته با هر تكاني كه ميخورد در فضا ميپيچد. آن شب با خواهر 3 سالهاش در خانه بود كه آتش به جان زندگي و روياهاي كودكانهشان افتاد. حالا او مانده و همين صندلي قرمز رنگ كهنه كه به آغوش او پناه برده است.
- نهيب آتش
از خيابانهاي اصلي شهر كه بگذريم، در پيچ و تاب خيابانهاي تنگ و باريك كه بوي فقر ميدهند، در پشت باغهاي متروكه شهر، آلونكي هست كه يك خانواده 6نفره را در خود جاي داده است. سهيل همان پسر 8ساله خانواده است كه روي صندلي قرمز رنگ كهنه، فرو رفته و به پدر بيمارش زلزده است، مادر خانواده كه زني در آستانه 30سالگي است برايمان از آن شبي ميگويد كه همه زندگياش در آتش سوخت:«آن شب من خانه نبودم، وقتي به من زنگ زدند و گفتند كه خانه ات آتش گرفته نميدانم چطور خودم را به خانه رساندم. تمام طول راه به سهيل و سحر فكر ميكردم كه در خانه تنها هستند و پدرشان نميتواند از آنها مراقبت كند. دخترم هنوز 3 سالش نشده و خيلي كوچك است. به خانه كه رسيدم همهچيز سوخته بود و مأموران آتشنشاني در حال خاموش كردن آتش بودند. اول سراغ بچهها را گرفتم و وقتي فهميدم خانه همسايه هستند خيالم راحت شد اما با ديدن خانهاي كه ديگر وسيلهاي در آن باقي نمانده بود دنيا روي سرم خراب شد. در آن لحظه فقط به اين فكر ميكردم كه در اين سرما، بچههايم شب كجا سرشان را روي بالش بگذارند و بخوابند. »
- دختري از هرات
15ساله بود كه با برادرش از هرات به ايران آمد، يك سال بعد از آمدنش به ايران، او را به عقد مردي 60ساله از اهالي ميمند افغانستان درآوردند و او ادامه زندگياش را در كنار مردي كه بيش از40سال از او بزرگتر بود آغاز كرد. وقتي برايمان از آن روزها ميگويد بغض نهفتهاش ميشكند و با چشماني اشكآلود داستان زندگياش را تعريف ميكند: «با برادرم زندگي ميكردم. وقتي خواست به ايران بيايد من هم همراهش شدم. او روزگار خوشي نداشت بنابراين وقتي شوهرم به خواستگاريام آمد بيچون و چرا مرا به عقدش درآورد و حالا من مادر 4فرزندش هستم. شوهرم تا چند سال پيش ضايعات جمع ميكرد و با پول آن زندگي را ميچرخاند اما 3سالي ميشود كه زمينگير شده و نميتواند كار كند. نميدانم چه بيمارياي دارد اما ريههايش عفونت كرده و نميتواند از رختخواب بلند شود. وقتي شوهرم زمينگير شد خودم كارش را ادامه دادم و ضايعات جمع ميكردم اما كوچك بودن بچهها اجازه كار كردن را از من گرفت، نميتوانستم آنها را در اين آلونك تنها بگذارم. ميثم پسر بزرگم تنها 14سال دارد با اين حال هر كاري كه باشد انجام ميدهد تا مخارج زندگي را درآورد، يكي از خيريهها هم گهگاهي به ما كمك ميكند كه خدا خيرشان بدهد.»
- آرزو مثلا چي؟
ميثم به ميان گفتوگو ميآيد و ميگويد:«اگر كار باشد حتما ميروم. پارسال در يك اگزوزسازي كار ميكردم اما بعد از مدتي صاحبكارم گفت شاگرد نميخواهم و مرا بيرون كرد. حالا هم هر كار ديگري باشد حاضرم انجام دهم تا خانوادهام را سير كنم. »
از او ميپرسيم: سواد داري؟ ميگويد: «كمي. قسمت نشد كه درسم را ادامه بدهم. من درس خواندن را دوست داشتم اما كارم اجازه نميداد خوب درس بخوانم. حتما قسمت نبوده، من الان دنبال كار ميگردم. »
از او ميپرسيم ميثم آرزويت چيست؟ مكث ميكند و ميگويد: آرزو؟ آرزو مثلا چي؟ ميگوييم: هر چيزي. آرزوست ديگر! هر چيزي ميتواند باشد. دوباره مكث ميكند و بعد از مدتي ميگويد: آرزو دارم بزرگ شوم و يك ماشين پرايد بخرم.
محمد پسر دوم خانواده، 12ساله است و به مدرسه كودكان كار ميرود، مادر ميگويد:«محمد درس خواندن را خيلي دوست دارد و من هم دلم ميخواهد درسش را ادامه دهد. من سواد نداشتم اما دوست دارم بچههايم باسواد شوند و سروساماني بگيرند.»
- دوست دارم تلويزيونمان كار كند
سهيل پسر سوم خانواده كه تنها 8سال دارد آن شب با خواهرش در خانه بود كه آتش همه جا را سوزاند. او با لحن شيرين كودكانه ميگويد: آن شب ما خانه بوديم و داشتيم بازي ميكرديم. يكهو لحاف روي كرسي آتش گرفت و بعد بابا داد زد كه خانه آتش گرفته. ما از خانه رفتيم بيرون و مامورها آتش را خاموش كردند. از او ميپرسيم سهيل چند سالته؟ به مادرش نگاه ميكند و از او ميپرسد من چند سالمه؟ مادرش ميگويد: 8سال.
دوباره از او ميپرسيم دوست داري مدرسه بروي؟ جواب نميدهد. دوباره ميپرسيم: نقاشي بلدي؟ ميگويد: نه. من دفتر ندارم. دلم هم نميخواهد نقاشي بكشم. ميپرسيم دلت چه ميخواهد؟ و او ميگويد: هيچچيز.
از روي همان مبل مندرس قرمز رنگ به تلويزيون كوچك خانه زل زده است. ميپرسيم: سهيل كارتون نگاه ميكني؟ ميگويد: دلم كارتون ميخواهد اما تلويزيون خراب است، خش مياندازد. الان هم اصلا روشن نميشود.
- بيتو هميشه با غم
«بيآشيانه گشتم، خانه به خانه گشتم، بيتو هميشه با غم شانه به شانه گشتم»... اين اشعار وصف حال خانواده بيسرپناه و غريب صالحي است. اين خانواده 10سالي ميشود كه در آلونكي با 2 اتاق در حاشيه يك زمين باير زندگي ميكنند و حالا بلوكهاي سيماني دودزده تنها چيزي است كه بهعنوان خانه براي اين خانواده باقي مانده است.
مادر خانواده ميگويد: اين محل متعلق به مردي بود كه اجازه داده بود در آن ساكن شويم و از آن محافظت كنيم تا افراد ولگرد در آن نيايند و زباله و خاكروبه در آن تخليه نكنند اما پس از فوت اين مرد، وراث او از ما خواستهاند كه اينجا را تخليه كنيم. ما هم كه جايي براي رفتن نداريم. چند شب پيش هم كه خانه در آتش سوخت و تمام وسايلمان را از دست داديم. حالا بيچارهتر از گذشته ماندهايم كه چه بكنيم. از او درباره خواستهاش ميپرسيم و او ميگويد: من در اين شهر غريبم و جز خدا هيچكس را ندارم. تنها خواستهام اول سلامتي بچههايم است و بعد داشتن سرپناهي كه شب را با خيال راحت به صبح برسانيم. الان خانه را با بخاري هيزمي گرم ميكنيم اما شب پيش آنقدر اين بخاري دود كرد كه نزديك بود خفه شويم.
- خانه مهر و نور اميد
در حال حاضر فقط محمد، بهصورت محدود از خدمات آموزشي خانه مهر انجمن حمايت از كودكان كار شهر كرج استفاده ميكند. سارا مشتاقي مددكار داوطلب خانه مهر با ديدن وضعيت خانواده صالحي تمام تلاش خود را براي سامان دادن به زندگي اين خانواده كرده است و سعي دارد كه با كمك مردم خيرخواه سرپناهي براي آنها مهيا كند. خانه خانواده صالحي هيچ امكاناتي ازجمله آب و گاز ندارد و تنها يك بخاري هيزمي در گوشهاي از اتاق قرار گرفته است. پنجرههاي خانه شيشه ندارند و بچهها در شرايط بسيار نامناسبي زندگي ميكنند. پس از آتشسوزي و از بين رفتن وسايل خانه، مسئولان خانه مهر وسايلي ازجمله پتو و زيرانداز براي اين خانواده مهيا كردهاند با اين حال بودن اين خانواده در اين شرايط نامناسب دل را به درد ميآورد و بايد هر چه زودتر از اين فضا و سرما دور شوند.
- شما چه ميكنيد؟
يك خانواده كه در حاشيه تهران زندگي ميكنند چندي پيش بر اثر آتشسوزي خانه و زندگي خود را در اين سرماي زمستان از دست دادهاند. شما براي كمك به آنها چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما