تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۹

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقای هاشمی از دوستان دور خانوادگی ما بود. اگر بگویم «آشنا» بودیم، بهتر است.

آقاي هاشمي را گاهي مي‌ديديم. وقتي از مشهد مي‌آمد شهرمان، براي‌ بزرگ‌ترها چند سجاده، مهر، تسبيح و گاهي هم عطري هديه مي‌آورد. نخود و كشمش‌هاي سوغاتي‌اش هم نصيب بچه‌ها مي‌شد. وقتي سوغاتي‌ها را پخش مي‌كرد، مي‌گفت: «البته سوغات اصلي اخلاق خوب است كه بايد از يكديگر به يادگار برداريم.» ما ريز و مخفي مي‌خنديديم. يك آشناي دور بود كه اگرچه براي ديدنش ذوق خاصي نداشتيم اما مهمان بود و حال‌مان را خوب مي‌كرد.

آقاي هاشمي پسري هم سن و سال ما داشت. وقتي غذا تمام مي‌شد، خودش و پسرش بيشتر وسايل سفره را جمع مي‌كردند، هر چه پدر مي‌گفت: «شما بفرماييد. بچه‌ها جمع مي‌كنند» با لبخند جواب مي‌داد: «كار خاصي نمي‌كنيم.» وقتي كه وسايل‌شان را جمع مي‌كردند و برمي‌گشتند مشهد، مي‌گفتيم: «آقاي كار رفت.» بيكار نمي‌نشست. بيكار كه مي‌شد، مي‌رفت كنار باغچه و مشغول چيدن علف‌هاي هرز مي‌شد، برگ‌هاي زرد درختان را از حياط جمع مي‌كرد، مي‌ريخت پاي درخت‌ها. گاهي هم از مادر اجازه مي‌گرفت و به گل‌ها و درختان آب مي‌داد. مي‌گفتيم: «شما مهمان هستيد، چرا اينقدر به‌خودتان زحمت مي‌دهيد؟» تبسمي روي لب‌هايش مي‌نشست و مي‌گفت: «آدم از نظر روحي احساس بهتري خواهد داشت وقتي مدام مشغول كاري باشد.» و اين اخلاق آقاي هاشمي در اين رفت‌وآمدهاي گاه‌گاه شد عادت خانواده ما. بعد از مدتي، ما ديگر آن خانواده ساكن و بي‌تحرك نبوديم. همه اعضاي خانه هميشه به كاري مشغول بودند».

گذشت تا اينكه پسر آقاي هاشمي ازدواج كرد و آمدند شهرمان. زوج جوان مدام مي‌رفتند خريد و گردش در شهر و غروب‌ها كه مي‌آمدند خانه مي‌نشستند جلوي تلويزيون و از جايشان تكان نمي‌خوردند. پدر طاقت نياورد و گفت: «ما از پدر شما ياد گرفتيم لحظه‌اي بيكار نباشيم، آنوقت خود شما...» پسرش بلندبلند خنديد و گفت: «من هم همان سال‌ها از شماها ياد گرفتم كمي بيكار بنشينم.»