کاغذ را از خط تاهایش دوباره تا کردم، به چپ و راست نگاهی انداختم و خمیازهای کشیدم و به چشمهاي معلم خیره شدم. لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم. با خودکارم روی دفترم جملههايی درهم و برهم نوشتم.
ورقهی تاخورده را آرام روی میز دوستم قرار دادم. سرم را روي میز گذاشتم و در دلم تا 10 شمردم. با خودم گفتم: «پس چرا جوابم رو نداد؟» قلبم شروع کرد به نواختن، آن هم با ریتم تند.
نگاهی به دوستم انداختم. با دست به کاغذ اشاره کردم و زیر لب گفتم: «جواب بده دیگه!» آرام خندید و کاغذ را باز کرد. سپس شروع به نوشتن کرد. بدون هیچ حرفی کاغذ را روی زمین انداخت و درحالیکه به پنجرهي کلاس خیره شده بود، گفت: «برش دار.»
دلم میخواست زنگ تفریح حسابش را برسم، ولی از خیرش گذشتم و کاغذ را باز کردم. دیدم نوشته: «تو نویسندهای، از من میپرسی؟! (شکلک آدمکی که زبانش را بیرون آورده.) همهشون قشنگن. تو بنویس، من میخونم. ولی قبلش گوش بده تا از این معلم و آواگادرو و نیوتون منفی نگرفتیم!»
خندیدم و خودکار را بلند کردم و نوشتم: «باید یه روز داستان این منفیها رو هم بنویسم.» کاغذ را تا کردم و گرفتم سمتش. از دستم گرفت، کاغذ را باز کرد و بلند گفت: «داستان منفیهات رو دوست دارم بخونم خانوم نویسنده!»
چشمهايم را باز کردم و به بالا نگاه کردم. احساس کردم به جاي سیب که روي سر نیوتون افتاد، يك عالم سیبها توي سرم خورده! ریتم قلبم یکباره اوج گرفت و لبم از هم باز شد و گفتم: «چشم خانوم!»
فاطمه محمدی،16ساله
خبرنگار افتخاری از بندر خمیر
عكس: نوشين صرافها، خبرنگار جوان از تهران