علت روشن كردن ريسه را، بعضي روزها مثل كريسمس ميدانستم، بعضي روزها را هم نميدانستم، فقط ميگفتم حتما خبر خوبي هست كه باز هم ريسه را روشن كردهاند. بعدها كه بيشتر دوست شديم و ميرفتم آشپزخانه و از پنجره ريسه روشن آويزان از بالكن خانهشان را ميديدم دلم شاد ميشد. همان روشني آويزان از خانه همسايه روبهرو، دلم را شاد ميكرد، به همين سادگي.
خانه روبهرويي ما خالي بود، خانه را تازه ساخته بودند. چند نفري آمدند خانه را ديدند و نپسنديدند. اين را از رفتوآمد گهگاه زوجهاي جوان فهميدم تا اينكه ژانت و سرژيك آمدند خانه را ديدند. توي بالكن نشسته بودم و چاي ميخوردم، مرا كه ديدند برايم دست تكان دادند. خجالت كشيدم، سعي كردم نگاهشان نكنم. دوباره دست تكان دادند، با لبخند كمرنگي، سري تكان دادم كه گمان نميكنم از آن فاصله ديده باشند. و اين نخستين برخورد ما بود.
چند روزي از اسبابكشيشان نگذشته بود كه ريسه را از بالكن آويزان كردند. چند ماهي گذشت تا اينكه با هم رو به رو شديم و به رسم همسايگي سلام وعليكي كرديم اما چند ماهي گذشت تا اينكه فهميدم ماجراي ريسه چيست. بعد وقتي از پنجره آشپزخانه ميديدم كه ريسه را روشن كردهاند، پيامكي ميفرستادم و مينوشتم: «به چه مناسبتي؟» و سرژيك مثلاً مينوشت: «كريسمس»، «يكشنبه نخل»، «سالگرد برد ايران از استراليا» اين آخري را كه نوشت خنديدم و برايش نوشتم: «چه عالي». اما عجيبتر از همه وقتي بود كه نيمهشعبان، ريسه را روشن كرد. برايش پيامكي فرستادم: «مگه مسيحي نيستيد؟» برايم نوشت: «مهدي موعود مرا ياد مسيح مياندازد».
حالا چندماه است كه دوباره اثاثكشي كردهاند و رفتهاند. ريسه را بهعنوان يادگاري به من دادهاند. يك رشته نوار رنگي كه گاهي روشنش ميكنم. امروز پيامكي داد و نوشت: «روشنش كن». برايش نوشتم: «چرا؟» خلاصه نوشت: «براي ايران. به همين دليل كوچك اما بزرگ». ريسه را روشن كردم براي همه هموطنانم.