پلكهايت سنگين نميشود كه نميشود. خودت خبر نداري اما دلت در پي آواهاي گمشدهاي است كه در دور دست زمان، هم نفس خوابهايت بوده است. لالاييهاي مادرت كه يادت نمانده.
اما اهل شمال اگر باشي، صداهاي ديگري هم هست كه در دور دست زمان همسفر خوابهايت بوده است. اينجا سرزمين باران است. زماني آبگيرهاي كوچك و بزرگ همهجا بودند با قورباغههايي كه شب هنگام آواز سر ميدادند. حالا اما سنگ و سيمان و آهن شدهاند ساختمان و همه جا قد كشيدهاند. اين روزها قورباغهها يا نيستند يا آواز خواندن را از ياد بردهاند.
حالا دلتنگي خوابهايمان براي سمفوني شبانه قورباغهها اصلا عجيب نيست. اين روزها اگر خانهات به باغ يا بيشهاي نزديك باشد شايد نيمهشب از دور دست زوزه شغالي را بشنوي. صدايي كه تو را راهي گذشتهاي ميكند كه شغالها زير پنجره خانه كودكيها زوزه ميكشيدند و تو لحاف چهل تكه را ميكشيدي روي سرت و دلگرم به حضور مهربان پدر، روانه سرزمين خوابها ميشدي. حالا در گيرودار اين بيخوابيها هي گوش ميسپاري اما فقط صداي آمد و شدِ ماشينها هست و سكوت.
اين روزها دلت تنگ است براي گنجشكهايي كه صدايشان هر صبح ايوان خانه را پر ميكرد. آواز جيرجيركها را نميشود از ياد برد وقتي گره خورده است به خوابهاي بعداز ظهرهاي تابستان.
اين روزها كاش سر بزنيم به شهرهاي كوچك و روستاهايي كه هنوز ساختمانهاي بلند در آن قد نكشيدهاند و جادهها لبريز نيستند از رفتوآمد هميشه ماشينها، شايد آواهاي گمشده را پيدا كنيم.
ميدانم اين روزها تو هم دلت براي خروس بيمحل همسايه ديوار به ديوار خانه كودكي تنگ ميشود؛ همان كه ساعتش را گم كرده بود و نصفشب هم ميخواند.
نظر شما