هنوز تا اذان صبح فرصت باقي بود. خواب عجيبي ديده بودم. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را كه ديده بودم و شنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نميآمد. در ذهن، خاطراتي كه از شهيد ابراهيم هادي شنيده بودم را مرور كردم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناسم. از خدا توفيق خواستم. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. با خود فكر كردم نوشتن از بعضي آدمها، برخي شهدا، جسارت ميخواهد. نوشتن از نسلي كه فرزندان روحالله نام گرفتند، آمدند، الگو و اسطوره شدند و اما ابراهيم هادي همان كسي بود كه اگرچه هنوز هم گمنام و غريب در فكه مانده اما شهادت و گمنامياش سرانجام سبب معرفي شهدايي شد كه سالها در گمنامي بودند.» اينها بخشي از خاطرات مردي است كه با يك خواب تصميم گرفت زندگينامه شهيدي را بنويسد و اينك اين كتاب چند بار تجديد چاپ شده است. با «زهره هادي» خواهر شهيد هادي و «محسن عمادي» نويسنده كتاب، به بهانه اين رؤياي صادقانه گفتوگو كردهايم.
- شهيدي كه گمنام ماند
عمادي ميگويد: «آخرين شبماه رمضان سال 1373در مسجد الشهدا بودم، به همراه بچههاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم. مراسم بهدليل فوت مادر شهيد بود. منزلشان پشت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق بود. حاج حسين اللهكرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطراتش عجيب بود. من تا آن زمان درباره هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم. آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم، من كه در زمان شهادت اين شهيد فقط 7سال داشتم؛ اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبتها سالها ذهن مرا مشغول كرد. باورم نميشد يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده باشد و اما تا اين اندازه هم گمنام باشد. عجيبتر اينكه خودش خواسته بود گمنام بماند و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نشده بود. از آن روز به بعد در همه كلاسهاي درسم و براي همه بچهها از او ميگفتم. اما اين همه قصه ابراهيم هادي نبود و قصه از آنجا شروع شد كه آن رؤياي صادقانه را ديدم.»
- رؤياي صادقانه
عمادي درباره رؤياياش ميگويد: تابستان1386بود، در مسجد امينالدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. تمام نمازگزاران، از علما و بزرگان هم بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با كمال تعجب حس كردم اطراف محل نمازجماعت را آب گرفته است. درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست. امام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي سفيد بود. از جا برخاست و رو به جمعيت شروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه كنارم بود پرسيدم:
- امام جماعت را ميشناسي؟
گفت: «حاج شيخ محمد حسين زاهد هستند. استاد حاجآقا حقشناس و حاجآقا مجتهدي.»
من از بزرگي شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم و با دقت تمام به سخنانش گوش كردم. درباره عرفان و اخلاق سخن ميگفت؛ «دوستان، رفقا، مردمان ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و.... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي، اينها هستند.» بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت، از جاي خود نيمخيز شدم تا بتوانم خوب نگاه كنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه لباس قهوهاي به تن داشت. خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. چهره او را بارها و بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي.
سخنان او براي من عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كردهاند چنين سخن ميگويد. او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد؟ درهمين حال با خودم گفتم: شيخ حسين زاهد كه... سالها قبل از دنيا رفته است. از خواب پريدم، ساعت 3بامداد روز بيستم مرداد 1386 مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسولاكرم(ص) بود. ديگر خواب به چشمانم نميآمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم را مرور كردم.
- معجزه قرآن
«بار سفر را بستم. نزديك به 2سال تلاش، 60مصاحبه، چندين سفر كاري و چندين بار تنظيم متن و... انجام شد تا كتاب ابراهيم هادي به سرانجام رسيد. دوست داشتم نام مناسبي براي كتاب بگذارم كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد. از خيليها كمك گرفتم. بسياري پيشنهاد دادند. يكي گفت ابراهيم را به اذانهايش ميشناختند بگذاريد «اذان» چرا كه با شنيدن صداي اذان در يكي از عملياتها يك گروهان از عراقيها خودشان را تسليم ميكنند و ميگويند ما ياد كربلا افتاديم. يكي ديگر گفت بگذاريد «عارف پهلوان». در ذهن خودم هم نام «معجزه اذان» بود. مدتها به اسم كتاب فكر ميكردم كه چشمام به قرآن افتاد. با خودم گفتم خدايا من نه استخاره ميدانم و نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم. بسمالله گفتم. حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحهاي كه باز شد را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه رنگ از چهرهام پريد. اشك درچشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات 109به بعد سوره صافات جلوهگري ميكرد كه ميفرمايد:
سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم
به درستي كه او از بندگان مومن ما بود.
و حالا با ياري خدا حدود 5سال است كه از انتشار كتاب
«سلام بر ابراهيم» گذشته است. كتاب از سال89 تا به امروز چندين بار تجديد چاپ شده است. شايد در ابتدا، من، همسرم و دوستانم كه كار را شروع كرديم باور نميكرديم بدون هيچگونه حمايت رسانهاي و دولتي و تنها با عنايت حضرت حق و از طريق ارتباط مردمي بيش از 200هزار جلد از اين كتاب به فروش برسد؛ آن هم در اين آشفته بازار كتاب. اما در اين مدت هزاران تماس و پيامك و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم براي ما رسيد. روزي نبود كه از ياد او جدا شويم. همه زندگي ما با وجود او گره خورد و گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي به همين دليل شكل گرفت تا بتواند در زمينه معرفي شهداي خاص و گمنام گام بردارد. در واقع با راهي كه او به ما نشان داد، دهها شهيد بينشان ديگر ازاقصي نقاط اين سرزمين به جامعه اسلامي معرفي شدند. كتابهايي كه بيشتر آنها بارها و بارها و بيش از 10بار تجديد چاپ شدند. در كنار همه اينها امروز اين شهيد اسوه اخلاص و بندگي، بهعنوان الگوي عملي حتي براي ديگر كشورها و مليتها مطرح شده است. از كشمير آمده و اجازه خواستهاند تا كتاب ابراهيم را ترجمه و در هند و پاكستان منتشر كنند. ميگفتند براي مسلمانان آن منطقه بهترين الگوي عملي است و اين كار در دهه فجر 1392عملي شد. برخي از دوستان هم اجازه ترجمه انگليسي كتاب را خواستند. آنها هم معتقد بودند كه ابراهيم براي همه انسانها الگوي اخلاق است. خدا را شكر كه اين كار هم در سال 1393به نتيجه رسيد.
- گمنامي، صفت ياران خداست
ابراهيم هميشه از خدا ميخواست گمنام بماند چرا كه گمنامي صفت ياران خداست. خدا هم دعايش را مستجاب كرد. خواهر شهيد اين را ميگويد و ادامه ميدهد: «ابراهيم ميگفت گمنام باشم بهتر است چرا كه خانم فاطمه زهرا(س) سرم را روي دامنش ميگيرد. ميگفت ميخوام غربت حضرت زهرا(س) را درك كنم و دوست ندارم جنازهام هيچ موقع برگردد. براي همين من و ساير خواهر و برادرانم راضي نبوديم كه چندان از ابراهيم حرفي بزنيم. خيليها پيگير زندگينامهاش بودند و براي مصاحبه ميآمدند اما چون خود شهيد خواسته بود كه گمنام باشد راضي نميشديم تا اينكه آقاي عمادي آمد و وقتي خوابشان را تعريف كردند راضي شديم. از طرفي حرف دوستان را كه ميگفتند قبول داشتم كه زمانش شده تا شهداي گمنام و ساير شهدا بهمعناي واقعي معرفي شوند و الگويي باشند براي نسل جواني كه هرگز طعم انقلاب و دفاعمقدس را نچشيدهاند.»
- چادر، يادگار حضرتزهرا(س) است
ابراهيم تنها يك برادر و يك معلم نبود، كه تكيهگاه بود. خواهر شهيد گمنام ادامه ميدهد: «بعد از شهادت ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگيام بود. تكيهگاهم بود هميشه ميگفت: چادر، يادگار حضرت زهرا(س)است ايمان يك زن وقتي كامل است كه حجاب را كامل رعايت كند. البته هيچ وقت امر و نهي نميكرد.»خواهر شهيد درباره زخمي شدن شهيد هم ميگويد: «يك بار كه زخمي شد و به خانه آمد مادر راضي به رفتنش نبود. از او خواست به جبهه نرود. پايش روي مين رفته بود و زخمش طوري بود كه نميتوانست پوتين بپوشد. مادر گفت حالا صبركن زخمت خوب شود بعد برو. گفت: مادر اگر سر پل صراط خانم فاطمهزهرا(س) جلويت را گرفت چه جوابي ميخواهي بدهي؟ مادر اين حرف را كه شنيد كوتاه آمد و گفت: هيچ و رضايت داد وگفت برو.» خواهر ابراهيم هادي ميگويد: «سالها از شهادت ابراهيم ميگذشت نبودش بسيار سخت بود. مادر از پا افتاد اما انگار چاپ اين كتاب تسكيني شد بر دردهايم.»
- قبري كه پيشبيني شده بود
كتابش كه چاپ شد شنيدم قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يكي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س)ساخته شود. سال1390 بود ظاهرا تعدادي از دانشجويان شمال كشور كتاب را خوانده بودند و اين تصميم را گرفته بودند. باز هم خيلي راضي نبوديم اما وقتي اصرارشان را ديديم قبول كرديم. آخر ابراهيم عاشق گمنامي بود؛ اگرچه حالا هم مزار يادبود او روي قبر يكي از شهداي گمنام ساخته ميشد؛ در واقع يكي از شهداي گمنام به واسطه ابراهيم تكريم ميشد. اما اين، همه داستان ابراهيم نبود. خواهر در ادامه ميگويد: «يادبود را كه گذاشتند تصميم گرفتم به كنار مزار يادبودش بروم. روزي كه براي نخستينبار مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يكباره بدنم لرزيد. رنگم پريد با تعجب به اطراف نگاه كردم. چند نفر از بستگانم كه همراهم بودند هم همين حال را داشتند باور كردني نبود همه ما ياد يك ماجرا افتاديم كه 30سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود.
بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پسرعموي مادرم، حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما بهدليل شهادت ايشان به بهشتزهرا(س)آمد. وقتي حسن را دفن كردند، ابراهيم جلو آمد وگفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي است. قطعه 26 و كنار خيابان اصلي. هر كسي از اينجا رد شود برايت فاتحه ميخواند و تو را ياد ميكند. بعد ادامه داد: من هم بايد بيايم پيش تو. دعا كن من هم بيايم همينجا. بعد هم با عصايش به زمين زد و چند قبر آن طرفتر از حسن را نشان داد. حالا پس از اين سالها من همان جايي كه ابراهيم نشان داده بود را ميديدم كه يك شهيد گمنام را دفن كردهاند و بعد هم سنگ يادبود ابراهيم را دانشجوياني كه كتابش را خوانده بودند در همان مكاني كه خودش دوست داشت قرار داده بودند.»
- اين پسر نام من را زنده ميكند
اما درباره شهيد ابراهيم بيشتر بدانيم. زهره هادي، خواهر شهيد گمنام ميگويد: «ابراهيم در اول ارديبهشت سال1336 در محله شهيد آيتالله سعيدي حوالي ميدان خراسان به دنيا آمد. اگرچه چهارمين فرزند خانواده بود اما پدرم مشهدي محمد حسين، علاقه خاصي به او داشت. پدر هميشه ميگفت:اين پسر نام من را زنده ميكند. اگرچه پدر را خيلي زود از دست داديم و ابراهيم هم آن روزها نوجوان بود اما بهزودي به منزلت پدرمان افزود.»
خواهر ادامه ميدهد: «ابراهيم دوران مدرسه را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را در مدرسه ابوريحان و كريم خان زند بود. سال1355 ديپلمش را گرفت و همزمان به فعاليتهاي انقلابي مشغول شد. حضور در هيئتهاي جوانان وحدت اسلامي و همراهي و شاگردي استادي همچون محمدتقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي برادرم مؤثر بود. انقلاب كه شد در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. »
- پهلوان و قهرمان زندگي
ابراهيم هم معلم بود و هم اهل ورزش. با ورزش پهلواني يعني ورزش باستاني شروع كرد. در واليبال و كشتي بينظير بود. بعدها به توصيه دوستان و مربياش به سراغ كشتي رفت. در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبتنام كرد و كارش را با وزن 53 كيلو شروع كرد. سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شركت كرد و همه حريفانش را شكست داد و درحاليكه فقط 15سال داشت براي مسابقات كشوري انتخاب شد. مسابقات در ماه آبان برگزار ميشد اما ابراهيم در اين مسابقات شركت نكرد. مربيانش خيلي از او ناراحت شدند اما بعدها فهميديم كه مسابقات درحضور وليعهد برگزار و جوايز هم توسط او اهدا ميشده براي همين ابراهيم در اين مسابقات شركت نكرده بود. سال بعد در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شركت كرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62كيلو در باشگاههاي تهران شركت كرد. درسال بعد در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمياش در وزن او يعني 68كيلو شركت كرده يك وزن بالاتر رفت و در وزن 74كيلو شركت كرد. آن سال هم با درخششي قابل توجه، ابراهيم 18ساله توانست قهرمان 74كيلو آموزشگاهها شود. هميشه ميگفت: «من اين بازوها را ساختهام براي زمانيكه روبهروي دشمن بايستم. به دوستانش ميگفت: «هميشه بگوييد ما تا لحظه آخر، تا جايي كه نفس داريم براي اسلام و انقلاب خدمت ميكنيم، اگر خدا خواست و نمره ما 20 شد آن وقت شهيد ميشويم ولي تا آن لحظهاي كه نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه كنيم» ميگفت: «بايد اينقدر با اين بدن كار كنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت كنيم كه وقتي خودش صلاح ديد، پاي كارنامه ما را امضا كند و شهيد شويم.»
- مردانگي در جبهههاي حق عليه باطل
به راستي اگر روزي براي دفاع از ميهن ما را بخوانند چند نفر از ميان ما ميتواند پشت پا بزند به دلبستگيها، وابستگيها و همهچيزهايي كه آنها را جمع كرده است؟ شغل، مال و منال، جايگاه اجتماعي و... تا چه حد ميتوانيم همه آنچه را كه بهدست آوردهايم ولو به سهولت، بگذاريم و بگذريم؟ تاريخ 8ساله دفاعمقدسمان لبريز است از چنين مردان و مردانگيهايي؛ نامداراني كه حراست و پاسداري از خاك و ارزشهاي ايران اسلامي را بر خود و لذتهاي دنيوي ترجيح دادند و در حماسه بزرگي چون 8سال دفاعمقدس، دين خود را به اسلام و انقلاب ادا كردند. در اين ميان نيز معلمان سهم بسزايي داشتند وحدود 5 هزار نفراز آنان به درجه رفيع شهادت نايل شدند.
شهيد گمنام معلم شهيد ابراهيم هادي يكي از همين معلمان وارسته بود كه با آغازجنگ تحميلي به جبهههاي حق عليه باطل شتافت و درعمليات والفجر مقدماتي، 5 روز به همراه بچههاي گردان كميل و حنظله در كانالهاي فكه مقاومت كردند اما تسليم نشدند و سرانجام در 22بهمن سال1361 پركشيد و ديگر كسي او و بسياري از همرزمانش را نديد.
- خاطرهاي از شهيدابراهيم هادي
اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت. حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود. او زورخانهاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او هم در يك دور ورزش، معمولا يك سوره قرآن، دعاي توسل يا اشعاري در مورد اهلبيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب ميرسيد، بچهها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها ميآموخت.
بارها ميديدم ابراهيم، با بچههايي كه نه ظاهر مذهبي داشتند و نه بهدنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشد. آنها را جذب ورزش ميكرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. يكي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب وكارهاي خلافش ميگفت. اصلا چيزي از دين نميدانست. نه نماز و نه روزه به هيچچيز هم اهميت نميداد حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبي يا هيئتي نرفتهام. به ابراهيم گفتم: آقا ابراهيم اينها كي هستند دنبال خودت مياري! با تعجب پرسيد: چطور چي شد؟ گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وكنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميكرد. از مظلوميت امامحسين(ع) وكارهاي يزيد ميگفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميكرد. وقتي چراغها خاموش شد به جاي اينكه اشك بريزد، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميكرد. يكدفعه زد زير خنده و گفت: عيبي نداره اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نكرده. مطمئن باش با امامحسين(ع) كه رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگراين بچهها رو مذهبي كنيم هنر كرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد كه همه كارهاي اشتباهش را كنار گذاشت. اويكي از بچههاي خوب ورزشكار شد.