تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۹

همشهری دو - محمدرضا حیدری: سال‌هاست که عشق و ایثار سرمشق زندگی‌اش شده است؛ معلمی که زندگی کودکان و دانش‌آموزان شهرستان محروم بیجار و روستاهای اطراف آن با دستان مهربان او به جوانه عشق پیوند زده شده است.

 ثريا مطهرنيا، معلمي است كه فراتر از وظايف سازماني به دانش‌آموزانش عشق مي‌ورزد و براي آنها ايثار و فداكاري مي‌كند. اين بانوي ۳۷ ساله كه براي دومين سال متوالي به‌عنوان معلم نمونه كشور انتخاب شده سال‌هاست كه نمي‌تواند بي‌تفاوت از كنار دانش‌آموزان بيمار روستاهاي محروم بيجار بگذرد. او سال‌هاست كه براي ۹۴ دانش‌آموز بيمار و ۲۲۰ دانش‌آموز بي‌بضاعت شهرستان بيجار و روستاهاي اطراف مادري مي‌كند و مرهمي براي زخم‌هايشان مي‌شود. او اين روزها در كنار تحصيل در مقطع دكتري مديريت و برنامه‌ريزي، براي درمان دانش‌آموزان و كودكان بيمار اين منطقه محروم تلاش مي‌كند و در اين راه نيز گاهي انسان‌هاي خيّر او را همراهي مي‌كنند.

جشنواره «جلو‌ه‌هاي معلمي» عرصه‌اي بود تا براي دومين‌بار همه به احترام اين معلم فداكار و خستگي‌ناپذير ايستاده و از او قدرداني كنند. او پس از دريافت هديه خود از دست وزير آموزش و پرورش آن را به دانش‌آموزان خوابگاهي دبيرستان نمونه دولتي كوثر بيجار، جايي كه دختران منطقه محروم در آن تحصيل مي‌كنند هديه كرد. او مادر 2 فرزند ۱۴ و ۱۱ ساله است كه در همه كار‌ها او را همراهي مي‌كنند اما با غرور مي‌گويد مادر بيش از ۳۰۰كودك بيمار و بي‌بضاعت و محروم از امكانات اوليه است و تا زماني كه توان دارد براي درمان و رفع محروميت آنها و فراهم كردن امكانات ادامه تحصيل آنها تلاش مي‌كند. دغدغه اين روزهاي ثريا مطهرنيا فقر و محروميت مردم شهرستان بيجار است و مي‌گويد با وجود قدمت ۷ هزار ساله اين شهر و تعداد زياد تحصيل‌كردگان، بيكاري و فقر در اين شهر و روستا‌ها بيداد مي‌كند، به‌طوري كه آمار بيكاري به ۴۷ درصد رسيده است.

  • راهي كه انتخاب كردم

پدرم مشوق اصلي من براي معلمي بود. در خانواده متوسطي در بيجار به دنيا آمدم. مهرباني را از‌‌ همان دوران كودكي وقتي بخشي از غذاي خود و خانواده را به حيوانات مي‌دادم و از غذا خوردن آنها لذت مي‌بردم ياد گرفتم. بعد از دوران تربيت‌معلم، براي تدريس، شهر سنندج براي من درنظر گرفته شده بود اما به‌خاطر علاقه‌اي كه به تحصيل در رشته الهيات داشتم و اين رشته فقط در استان زنجان بود تدريس در منطقه محروم بيجار را انتخاب كردم تا به زنجان نزديك باشد و بتوانم در كنار تدريس، در دانشگاه نيز تحصيل كنم. با وجود آنكه مي‌توانستم مانند برخي از همكارانم مأمور به خدمت شوم با ديدن محروميت دانش‌آموزان روستاهاي شهرستان بيجار نتوانستم آنها را‌‌ رها كنم و به تحصيل و كسب مدارج بالاي علمي فكر كنم. تدريس در روستا‌ها شرايط خاصي داشت و بايد ۶ روز از هفته را در مدرسه زندگي مي‌كردم. نخستين روستايي كه براي تدريس به آنجا رفتم روستاي اسلام‌آباد بود. اين روستا در آخرين نقطه شهرستان بيجار قرار دارد. ۱۵۰ دانش‌آموز در مدرسه روستا درس مي‌خواندند و من علاوه بر مديريت مدرسه، تدريس هم مي‌كردم. فضاي آموزشي بسيار كم بود و مدرسه سرويس بهداشتي و نمازخانه نداشت. در زمستان‌هاي سرد اجازه نمي‌دادم كه كلاس سرد باشد و هميشه بخاري‌ها را بررسي ‌مي‌كردم. يكي از روز‌ها وقتي بخاري يكي از كلاس‌ها خاموش ‌‌شد براي بررسي دودكش به پشت‌بام ساختمان گلي مدرسه رفتم. باران شديدي باريده بود. يك لحظه كنترلم را از دست دادم و از نردبان به پايين سقوط كردم. تا يك ساعت بعد از حادثه كسي از من خبري نداشت. فصل تابستان براي دانش‌آموزان روستا كلاس‌هاي هنري و قاليبافي برگزار مي‌كردم و آنها را به اردوي خارج از روستا مي‌بردم. بسياري از اين دانش‌آموزان براي نخستين‌بار بود كه از روستا خارج مي‌شدند و هيچ‌گاه برق خوشحالي‌اي كه در چشمان آنها موج مي‌زد را فراموش نمي‌كنم.

اردوي غارعليصدر يكي از بهترين خاطراتي بود كه همراه با اين بچه‌ها داشتم. ۵ سال در اين روستا بودم و با كمك اهالي روستا با تخريب يك خانه قديمي، در زمين آن مدرسه راهنمايي ساختيم. چيزي كه در اين روستا مرا بسيار آزار مي‌داد نبود پدران دانش‌آموزان بود. بسياري از مردان اين روستا براي كارگري يا كار در نانوايي به شهرهاي مختلف از جمله تهران مي‌رفتند و هر چند ماه يك‌بار به روستا بازمي‌گشتند. گوني آرد سوغاتي‌اي بود كه همراه مي‌آوردند و مادران نيز با اين گوني‌ها براي بچه‌هايشان كيف درست مي‌كردند. گاهي پدران اين دانش‌آموزان در شهر، آلوده اعتياد شده و همين امر مشكلات اين خانواده‌ها را چندبرابر مي‌كرد. بعد از ۵ سال به روستاي آزاد ويس آمدم. مدرسه اين روستا كنار جاده بود و حياط نداشت و بچه‌ها نمي‌توانستند بازي كنند. جان آنها در خطر بود و من نمي‌توانستم بي‌تفاوت باشم. در يكي از شب‌هاي ماه مبارك رمضان در مسجد با مردم روستا صحبت كردم و با كمك مردم توانستيم براي اين مدرسه حياط و سرويس بهداشتي بسازيم. روستاي نورمحمد‌كندي مقصد بعدي من بود. محروميت در اين روستا بيداد مي‌كرد. مدرسه اين روستا كنار دره‌اي قرار داشت و از داشتن آب محروم بود. هر روز دانش‌آموزان همراه خود دبه‌هاي آب را به مدرسه مي‌آوردند. تعداد زيادي از آنها كفش نداشتند. با شركت آب و فاضلاب بيجار مكاتبه كردم و از آنها خواستم تا وسايل لازم براي لوله‌كشي آب به مدرسه را در اختيارم قرار بدهند. بعد از آن با كمك اهالي روستا آب لوله‌كشي را به مدرسه رسانديم. هميشه 2هفته قبل از آغاز مهرماه به مدرسه‌اي كه قرار بود در آنجا تدريس كنم مي‌رفتم و سعي مي‌كردم تا كمبودهاي آموزشي و بهداشتي را برطرف كنم.

پس از سال‌ها تدريس و مديريت مدارس در روستا‌ها، براي شهرستان بيجار انتقالي گرفتم و با وجود آنكه از امتياز بالايي برخوردار بودم و مي‌توانستم هر مدرسه‌اي را براي تدريس انتخاب كنم اما بازهم تدريس در روستا را انتخاب كردم و به روستاي همايون رفتم. در اين روستا بود كه با دانش‌آموزي به نام سارا آشنا شدم و مسير زندگي‌ام عوض شد.

  • فرشته مهربان

سارا وقتي هفت‌ماهه بود در يك آتش‌سوزي دچار سوختگي شديد شد و ۷ تا از انگشت‌هاي او قطع شد. از پشت پنجره كلاس او را ديدم. نمي‌توانست زيپ كاپشن‌اش را بالا بكشد و يكي از چشم‌هايش به خاطر سوختگي در آستانه نابينايي بود. با ديدن وضعيت دلخراش سارا كه در گوشه حياط تنها مي‌نشست و به بچه‌هاي ديگر نگاه مي‌كرد تصميم گرفتم او را براي درمان به تهران بياورم. پدر سارا كشاورز بود و وضعيت مالي خوبي نداشتند. آنها حتي هزينه رفت‌وآمد به شهرستان را نيز نداشتند و تأمين هزينه زندگي ۶ فرزند برايشان دشوار بود. از پدر و مادر سارا اجازه گرفتم و او را به بيمارستاني در تهران آوردم. سارا تاكنون ۲۵ بار تحت عمل جراحي قرار گرفته است و بهمن‌ماه بايد دوباره عمل شود. در ۶ ماه گذشته هر هفته براي ادامه درمان به تهران مي‌آمديم و دوباره به روستا بازمي‌گشتم تا دانش‌آموزان از درس عقب نيفتند.

سارا تنها دانش‌آموز بيماري نبود كه با آن مواجه شدم. در روستاهاي شهرستان بيجار دانش‌آموزاني ديدم كه به بيماري سرطان مبتلا بودند. نمي‌توانستم بي‌تفاوت باشم، همچنين كودكاني كه هنوز به سن مدرسه نرسيده بودند اما با بيماري‌هاي صعب‌العلاج دست و پنجه نرم مي‌كردند. به اين ترتيب ۹۴ دانش‌آموز و كودك بيمار را شناسايي و براي درمان آنها آستين همت بالا زدم. همچنين ۲۲۰دانش‌آموز با استعداد اما بي‌بضاعت را تحت حمايت قرار دادم. براي اين كار، خيريه مهرآفرين گروس بيجار را راه‌اندازي كردم. بسياري از مردم براي كمك به من در حمايت از اين بچه‌ها قول دادند اما قول آنها مردانه نبود. در اين سال‌ها هميشه به‌دنبال افراد خي‍ّر و حامي بودم. تعدادي از آنها در اين راه مرا همراهي كرده و هزينه‌هاي درمان و بيمارستان اين بچه‌ها را پرداخت مي‌كردند. تعدادي از خيرين بيجار كه در ميان آنها خانواده‌هايي نيز بودند كه با پول يارانه زندگي مي‌كردند به من كمك كردند. جلب اعتماد مردم براي كمك به اين بچه‌ها بسيار سخت است. خيلي از مسئولان به من قول همكاري دادند اما بسياري از اين قول‌ها عملي نشد.

تعداد بچه‌هايي كه بايد از آنها حمايت شود زياد شده و تأمين هزينه‌هاي آنها بسيار سخت است. مادرم را بر اثر بيماري سرطان از دست دادم اما مادرم هيچ‌گاه اجازه نمي‌داد به او بيشتر از دانش‌آموزان بيمار توجه كنم. سونامي سرطان اين روز‌ها دامن خواهرم و يكي از دانش‌آموزانم به نام پوريا را گرفته است.

اين روز‌ها سارا، محمد‌يوسف، زهرا، شيلان، علي، زانيار، ساناز، ميلاد، آنيتا، آريا، اميرحسين و... كه با بيماري‌هاي صعب‌العلاج دست و پنجه نرم مي‌كنند چشم انتظارند تا خانم معلم، فرشته مهربان و قهرمان زندگي آنها با كمك خيرين بتواند آنها را درمان كند. اين روز‌ها معلم فداكار نيازمند حمايت انسان‌هاي خير و نيكوكاري است تا با كمك آنها دوباره لبخند را بر چهره خسته كودكان محروم بيجار بنشاند. او از مسئولان توقع دارد كه براي نجات شهرستان بيجار كه اين روز‌ها به خاطر سايه شوم محروميت، با مهاجرت گسترده مردم به ديگر شهر‌ها مواجه شده است فكر اساسي كنند.

  • سارا كه بود؟

نزديك به يك سال پيش در 23 دي 1393 بود كه با ثريا مطهر‌نيا، در اين صفحه گفت‌وگو كرديم و همراه صحبت‌هايش درباره مشكلات سارا شديم. تا آن زمان سارا كه بر اثر سوختگي در كودكي نياز به عمل‌هاي متعددي داشت 22بار عمل شده بود اما همچنان نيازمند هزينه‌هاي درماني براي عمل‌هاي پيش‌رو و همينطور هزينه‌هاي رفت‌وآمد و محل استقرار در تهران بود. پس از انتشار اين گزارش در قالب صفحات ابتدايي سبقت مجاز، مخاطبان روزنامه همشهري و مردم خيرانديش كشورمان همراهي زيادي با سارا و خانم معلم فداكارش داشتند و درنهايت با همراهي آنها هزينه‌هاي عمل جراحي بعدي سارا فراهم شد. بدين‌ترتيب اين دختر بچه 2 بار در تابستان سال‌جاري عمل شد و حالا هم بعد از امتحانات نوبت اول، خود را آماده مي‌كند تا بار ديگر زير تيغ جراحي برود. خانم مطهرنيا درباره اين شاگر قديمي‌اش مي‌گويد:«روحيه‌اش حالا خيلي عوض شده و با ديگران ارتباط صميمانه‌اي دارد. ديگر گوشه‌گير و خجالتي نيست و آخرين باري كه ديدمش قد كشيده و بزرگ شده بود. به لطف خدا موهاي سرش نيز كه در ابتدا چيزي باقي نمانده بود حالا رشد كرده و به وضعيت قابل‌قبولي درآمده است». سارا حالا در مدرسه‌اش جزو دانش‌آموزان ممتاز است كه نمرات خوبي دارند و مي‌تواند به آينده‌اي روشن‌تر اميدوار باشد.

 

  • احساس كردم دختر خودم است

گفت‌وگو با معلمي كه شاگردش را از رودخانه خروشان نجات داد
فاطمه مولوي، معلم دبستان شهيدثاني روستاي تكه، يكي از ستاره‌هاي آسمان جلوه‌هاي معلمي در سال۹۴ است. اين معلم فداكار وقتي يكي از دانش‌آموزانش در رودخانه خروشان گاماسياب منطقه سراب نهاوند سقوط كرد با به خطر انداختن جان خود، داخل رودخانه پريد و او را از مرگ نجات داد.

او از ۱۸ سال قبل با شوق آموختن وارد حرفه معلمي شد و ابتدا در نهضت سوادآموزي مشغول شد و پس از آن تدريس دانش‌آموزان روستاهاي محروم نهاوند را براي ادامه كار انتخاب كرد. مولوي از انتخاب مدارس روستايي براي انجام تدريس و روزي كه براي نجات جان دختر دانش‌آموز داخل رودخانه پريد اينگونه مي‌گويد: از كودكي علاقه زيادي به معلمي داشتم و بعد از پايان تحصيلات متوسطه وارد رشته معلمي شدم و نخستين روزي كه تدريس را شروع كردم در مدرسه روستاي سردرود بود؛ روستايي كه دانش‌آموزان آن از داشتن امكانات اوليه آموزشي محروم بودند اما با ذوق و شوق در كلاس درس حاضر مي‌شدند. برادرم محمد كه در عمليات مرصاد شهيد شد هميشه مي‌گفت بايد براي اعتلاي نام ايران و كمك به مردم مناطق محروم تلاش كنيم. به همين دليل تدريس در مدارس روستايي را انتخاب كردم و هر روز مسافت خانه تا مدرسه روستايي را پياده طي مي‌كردم. در روستاهاي زيادي تدريس كرده‌ام تا اينكه سال قبل براي تدريس به مدرسه شهيدثاني روستاي تكه منتقل شدم. پايه اول و چهارم را تدريس مي‌كردم و ۲۰ دانش‌آموز داشتم كه ۸‌نفر از آنها دختر و ۱۲‌نفر آنها نيز پسر بودند.

او روز حادثه را به ياد مي‌آورد؛« مدتي بود كه همراه با همكارانم تصميم داشتيم دانش‌آموزان مدرسه را به اردو ببريم. يكي از روزهاي ارديبهشت‌ماه، ۸۰ نفر از دانش‌آموزان پايه‌هاي مختلف را براي اردو به منطقه گردشگري سراب گاماسياب برديم. از آنجا كه اين منطقه در كنار رودخانه گاماسياب قرار دارد دانش‌آموزان پايه اول را به اين اردو نبردم و ۱۰ دانش‌آموز پايه چهارم را به اين اردو بردم. همكارانم نيز به همراه دانش‌آموزان ديگر در اين اردو حضور داشتند. آن روز دختر ۸‌ساله‌ام پريسا را نيز همراه خودم برده بودم و حامد و هومن دوقلوهاي ۳ ساله‌ام نيز در خانه بودند. به‌دليل بارش چند روز قبل، رودخانه بسيار پرآب بود و از بچه‌ها خواستم كه نزديك رودخانه نروند. درحالي‌كه آماده تهيه ناهار بوديم ناگهان صداي جيغ يكي از دختر‌ها را شنيدم. آتنا دانش‌آموز پايه دوم وقتي براي شستن دست‌هايش كنار رودخانه رفته بود سر خورد و داخل رودخانه افتاد. در آن لحظه به چيزي جز نجات او فكر نمي‌كردم. احساس كردم دختر خودم در آب افتاده است. سعي كردم با گرفتن روسري‌اش او را بيرون بكشم اما روسري باز شد و آتنا به قسمت عميق رودخانه كشيده شد. شنا بلد نبودم اما خودم را داخل رودخانه انداختم و با هر تلاشي كه بود او را از زير آب بيرون كشيدم. در آن لحظه نگهبان اداره منابع طبيعي گاماسياب به كمك ما آمد و آتنا را از آب بيرون كشيد. جريان آب زياد بود و مرا با خود برد و تنها چيزي كه به ياد دارم اين است كه سرم به تخته سنگي خورد و بيهوش شدم.»

اما خداوند، ايثار معلم را بي‌پاسخ نگذاشت و او از مرگ نجات يافت؛‌ «وقتي چشم باز كردم همه دانش‌آموزان و همكارانم بالاي سرم بودند و گريه مي‌كردند. يكي از اهالي الشتر كه شناگر ماهري بود مرا از آب بيرون كشيده بود. صداي دخترم را مي‌شنيدم كه با التماس از معلم‌ها مي‌خواست مرا از مرگ نجات بدهند. چند دقيقه بعد توسط امدادگران اورژانس به بيمارستان نهاوند منتقل شدم. در آن لحظات فقط به آتنا و فرزندانم فكر مي‌كردم و آنها را به خدا سپردم. وقتي فهميدم كه آتنا زنده است خيالم آسوده شد. چند روز بعد از بيمارستان مرخص شدم و آتنا به همراه خانواده‌اش به ملاقاتم آمدند. ديدن او بهترين لحظه زندگي‌ام بود. من علاوه بر معلم يك مادر هستم و در آن لحظه احساس مادرانه و مسئوليت در برابر دانش‌آموزان اجازه نمي‌داد بي‌تفاوت باشم. اگر بازهم در چنين شرايطي قرار بگيرم براي نجات دانش‌آموزانم حتي به قيمت جان خودم تلاش خواهم كرد. ديدن سلامتي آتنا بهترين كادوي روز معلمي بود كه امسال گرفتم و تا سال‌هاي سال هيچ‌گاه خاطره آن روز را فراموش نخواهم كرد.»

 

  • ترجمان ايثار

معلمي كه خانه‌اش را تبديل به كلاس درس كرد
هاجر مفيدي محمودآبادي از معلمان فداكاري است كه با وجود مصدوميت شديد در اواخر سال تحصيلي گذشته تدريس دانش‌آموزان روستا را‌‌ رها نكرد و در 3‌ماه پاياني سال، خانه خود را تبديل به كلاس درس كرد.

اين معلم ۲۹ساله كه در روستاي محمودآباد جهرم به دنيا آمده است. بهترين روزهايي زندگي‌اش را ايام تدريس دانش‌آموزان روستايي كه در كودكي در آنجا درس خوانده است مي‌داند و مي‌گويد: سال‌ها پشت نيمكت‌هاي چوبي به معلم كلاس خيره مي‌شدم و امروز در‌‌ همان كلاس به دانش‌آموزان درس مي‌دهم و هر روز خاطرات شيرين دوران تحصيل برايم زنده مي‌شود.

هاجر مفيدي از سال‌هايي مي‌گويد كه با وجود علاقه زياد به درس و تحصيل مجبور شد براي مدتي ترك تحصيل كند تا پايه پنجم در مدرسه روستاي محمودآباد درس مي‌خواندم و در كنار آن نيز به پدرم در كشاورزي و دامداري كمك مي‌كردم. وقتي كلاس پنجم را تمام كردم بايد براي ادامه تحصيل به روستاي همجوار مي‌رفتم اما به‌دليل ازدواج خواهر بزرگ‌ترم و رفتن او، بايد در كار خانه و مزرعه به خانواده كمك مي‌كردم و به همين ‌دليل براي 2 سال از تحصيل باز ماندم. در اين مدت هميشه حسرت نشستن دوباره پشت نيمكت‌هاي كلاس را داشتم و با اصرار زياد به برادرم يك روز به روستاي همجوار رفتيم و مسئولان مدرسه شبانه‌روزي بعد از ديدن كارنامه و معدل بالاي من، بدون آزمون ورودي مرا ثبت‌نام كردند. تحصيلاتم را تا ديپلم ادامه دادم و از آنجا كه علاقه زيادي به معلمي داشتم در تربيت معلم ادامه تحصيل دادم و سال۸۴ به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. علاقه زيادي به تدريس در روستاي محل تولدم داشتم و با ابلاغ آموزش و پرورش، معلم مدرسه ۱۲ فروردين روستاي محمودآباد شدم و در‌‌ همان كلاس درسي كه چند‌سال قبل در آنجا درس مي‌خواندم مشغول تدريس شدم. با ديدن دانش‌آموزان خاطرات آن سال‌ها برايم تداعي مي‌شد. از آنجا كه به خوبي با وضعيت زندگي روستايي و محروميت‌هايي كه اهالي روستا با آن مواجه هستند آشنا بودم تلاش مي‌كردم تا همه دانش‌آموزانم در تحصيل موفق باشند.

اين معلم فداكار ادامه مي‌دهد: پايه سوم و ششم ابتدايي را به دختران و پسران روستا تدريس مي‌كنم و از آنجا كه بومي هستم همه دانش‌آموزان را به‌خوبي مي‌شناسم. فروردين‌ماه دچار شكستگي از ناحيه مچ پا شدم و به هيچ عنوان قادر به حركت نبودم و نمي‌توانستم به مدرسه بروم. همه بچه‌هاي كلاس نگران بودند و وقتي همراه با مادرانشان به ملاقات آمدند خواهش كردند تا آنها را‌‌ رها نكنم. آنها با شيوه تدريس من آشنا بودند و مي‌دانستم با‌توجه به نزديك شدن به امتحانات پايان سال، تغيير شيوه آموزش مي‌تواند باعث مشكلاتي در فهم آنها از درس‌ها شود. وضعيت سختي داشتم و نمي‌توانستم به كارهاي شخصي خودم و فرزندم رسيدگي كنم. تدريس در اين وضعيت برايم بسيار سخت بود اما با همسرم موضوع را مطرح كردم و با همراهي او تصميم گرفتم 3‌ماه پاياني سال، كلاس درس را در خانه برپا كنم. آنها هر روز به خانه ما مي‌آمدند و اطراف تخت من مي‌نشستند و به آنها درس مي‌دادم. در پايان كلاس نيز بچه‌ها اتاق را جارو مي‌كردند. برگزاري كلاس درس در خانه كوچك ما با سختي‌هاي زيادي همراه بود اما خوشحالم كه دانش‌آموزانم را تنها نگذاشتم و همه آنها در پايان سال نمرات خوبي در امتحانات كسب كردند.

در اين ۱۰‌سالي كه مشغول تدريس در مدارس روستايي هستم با وجود آنكه مي‌توانستم همراه همسرم كه او نيز معلم است به مدارس شهرهايي كه امكانات خوبي هم دارند منتقل شوم اما زندگي در روستا و تدريس در مدارس روستايي را به همه آنها ترجيح داده‌ام زيرا دوست دارم با تعليم و تربيت دانش‌آموزان روستايي نقشي در شكوفا‌كردن آينده كشورم داشته باشم. در اين روستا خودم نان مي‌پزم و در كشاورزي نيز فعاليت مي‌كنم. بچه‌ها هميشه معلمان خود را به‌عنوان الگو انتخاب مي‌كنند و به همين دليل سعي كرده‌ام اطلاعاتم به روز باشد تا بتوانم سؤالات بي‌شمار آنها را پاسخ بدهم. استعدادهاي زيادي ميان دانش‌آموزان روستايي وجود دارد و اگر شناسايي و تحت حمايت قرار گيرند مي‌توانند در آينده نقش مهمي در توسعه و آباداني كشور داشته باشند.