تسبيح را توي دستم محكم ميچرخاندم، كف دستم عرق كرده بود و هر بار صلوات از ناخودآگاه زبانم ميرفت، پوست لبم را به دندان ميگرفتم.
هر عراقي در فرودگاه نجف، چهره فرمانده عراقي را در ذهنم تداعي ميكرد كه دستور شليك داده بود، يا هماني كه طناب توپ را كشيده بود يا آن يكي كه قيافهاش به ديدهبانها ميماند. اصلا اين عراقيها در نگاه اول به چشم مني كه زخم ديده بودم همه صدام بودند.
ساعت به ساعت و قدم به قدم اما صدامها ميمردند و عراقيها عينيتر ميشدند. آنقدر كه در يك قدمي حرم دلم ميخواست نگهبانهاي حرم را همينطور كه براي بازرسي دست دور كمرم بردهاند، بغل كنم و اين هيچ ربطي به پاسپورت هامان نداشت، از حرم نوري ميآمد كه انگار قلب را رقيق ميكرد.
حالا برخلاف قولي كه به مادر داده بودم به سامرا رسيدم. انگار نميدانستم كه چگونه ميرويم، اما چنان سبك بودم كه موج ثانيهها مرا بدون اختيار ميكشيد. مادر نگران بود، از اين و آن شنيده بود كه حرم در محاصره است و حتي ممكن است سقوط كند. راستش از دور اينطور بهنظر ميرسيد.
رسيدم. كفشهاي خستهام را زير بغل زدم تا به پاي برهنه اين 10قدم آخر را گز كنم. رسيدم. مثل كودكي ترسيده در آغوش مادر.
چه شد و چه گذشت در نخستين سلام بماند، بعد اما 4بار دعاي فرج خواندم.
اولي را به جاي پدرم بلند بلند خواندم، پدري كه دوست داشت سرباز امام زمان( عج) باشد و دست آخر در همين مسير، سرش را به تركشهاي خيبر سپرد.
دومي را به جاي مادرم آرام خواندم، مادري كه چشم عاشقانهاش، مرا پدر ميبيند و چشم مادرانهاش برايم نگران است. آرام خواندم كه نشنود.
سومي را براي مصطفي خواندم، برادري كه اگر پشت به پشت هم نبوديم كمرمان از بيپناهي تا ميخورد و آخري را از زبان خودم زمزمه كردم.
اشك روي پهناي صورت 8 ايراني را گرفته بود كه يكيشان من بودم.
دور و برم را براي نخستين بار ديدم، امام حسن عسكري(ع) اين بار تنها نبود، سامرا پر بود از نظاميهاي داوطلبي كه آمده بودند خود را براي امام زمانشان شيرين كنند.
خوب گشتم، جز ما 8 نفر هيچ ايراني دور ضريح نبود اما هيچكس با من پدركشتگي نداشت، من هم با هيچكدام جنگ خوني نداشتم.
صورتم را به ديوارهاي مخملي ضريح ماليدم و حس كردم اينجا خانه پدري است. ياد دعاي پدر در مكه افتادم كه شهادت را گرفت. دعا كردم. طوري كه اگر قرار باشد دعايم از گنبد و گلدستهها بالاتر برود همين سالهاي نزديك پدر را خواهم ديد.
حالا دلم خوش است كه اگر امام حسن عسكري( ع )غريب است باكي نيست، پسرش آنقدر فدايي دارد كه براي دستدرازي به حرم بايد از درياي خون عبور كنند.
بر ميگردم، ميدانم كه بر ميگردم مثل هزاران سرباز، مثل قطرهاي كه از درياست و يك روز به دريا بر ميگردد.