حالا ديگر خيلي وقت است عادت كردهام اگر گاهي گذارم به خيابان يا محلهاي در اين شهر ميافتد كه چند سال است آن را نديدهام، آنجا ديگر آن خيابان يا محلهاي نباشد كه چند سال پيش بود؛ البته اگر اصلاً باقي مانده باشد. اما عشقها و احساسها بياعتنا به اين تغييرها به زندگيشان ادامه ميدهند بهطوري كه گاهي ممكن است جاي خالي تابلويي كه سالها بود به آن عادت كرده بودي چنان غمگينات كند كه ديگر جرات نكني از قسمتي از خياباني رد شوي كه آن تابلو قبلاً آنجا بود و هر وقت گذارت به آنجا ميافتد راهت را كج كني و از يك راه ديگر بروي.
در شهريورماه گذشته براي ديدن همكلاسي خوب و محترمي به بيمارستان امام خميني رفتم. نميدانم آخرين بار كي بود اين بيمارستان را ديده بودم. فقط ميدانم سال 1371 بود كه براي مصاحبه رزيدنتيام به بخش قلب رفتم و بعد هم يادم است چند باري، به فاصلههاي چندماه چند ماه، سري آنجا زدم. حالا بعد از 23سال دوباره آنجا را ميديدم.
هر جا چشم چرخاندم هيچ خبري از آن مكان و فضاي 23سال پيش در هيچ جايش نديدم. اول احساس كردم به يك پاركينگ وارد شدهام. بعد احساس كردم به يك راسته يا پاساژ يا همچون جاهايي آمدهام. بعد هم احساس كردم در شهرك مخصوصي هستم كه تازه اختراع شده است! شهركي كه فقط مردماني از ايران بلدند آن را اختراع كنند. وقتي در دفترِ همكلاسي نشسته بوديم، گفتم ديگر هيچ اثري از بيمارستانِ آن سالهايي كه من اينجا بودم باقي نمانده است. اگر آن مهندسان آلماني كه 80سال پيش اينجا را ساختند الآن ميتوانستند مثل من سري به اينجا بزنند و ساخته خود را ببينند چه احساسي پيدا ميكردند؟ حتماً احساسشان بسيار بدتر از اين احساسي بود كه من حالا دارم. وقتي اين را ميگويم احساس همكلاسيام هم بهتر از احساسِ من نيست. تازه او 23سال بيشتر از من آنجا را ديده و با اين احساس زندگي كرده است.
قبل از اينكه واردِ بيمارستان شوم، تصميم داشتم بعضي جاهاي آن را حتماً ببينم؛ جاهايي كه خاطراتي از آنها دارم. اما موقعي كه دفترِ همكلاسيام را ترك كردم ديگر اصلاً دلم نميخواست آنجاها را ببينم. با خودم گفتم بگذار لااقل احساسي كه از خاطراتت داري دست نخورده باقي بماند.موقعِ بيرون آمدن از بيمارستان يادِ ميلان كوندِرا افتادم كه در «والسِ خداحافظي»اش از زبانِ شخصيتِ اصلي رمان ميگويد: «... بعد از آخرين ويلاهاي اسپا يك برج بود. اين برج سالِ پيش اينجا نبود و بهنظر ژاكوب چيز زشتي آمد. در وسطِ چشمانداز سرسبز مثل يك جارو توي گلدان بود... ژاكوب با خودش گفت در مملكت او همهچيز همين جور مضحكتر ميشود...»
همكلاسي خوبم آن روز كتابِ «نخستين ها»ي دكتر شريعت تُربَقان را هم به من هديه داد؛ كتابي كه درباره دانشكده پزشكي دانشگاه تهران است؛ دانشكدهاي كه هر سال كه ميگذرد مقداري از خودش و هويت تاريخياش را ميبلعد و نابود ميكند و تا همه آن را نبلعد دست بردار نيست. مثلِ خودِ شهرِ تهران كه دارد تاريخ و هويت تاريخي خودش را ميبلعد.
- پزشك، نويسنده و مترجم ادبيات انگليسي،فرانسوي و اسپانيايي