توي گرماي خانه، دستپخت دوستات را كه خوردي، چرتي بزني و گرماي خانه و مهر و محبت دوست، چشمانت را سنگين كند و حالت بهتر از هميشه شود. بيدار كه شوي از خودت بپرسي «چه شد كه عاشق سفر شدي؟» عصر همراه دوستت بروي توي سرما قدم بزني و شالگردني را كه از رنگ آسمان و برف است، خوب دور گردن بپيچي و تا ميتوان سر در گريبان فرو ببري و بعد زندگي را ببيني كه جريان دارد. مغازهدار پير جارو برداشته و جلوي مغازهاش را جارو ميزند، جواني آنطرفتر مثل قديمها برف كوچه را جارو ميكند، بچهها توي پارك با خنده و هيجان آدمبرفي درست ميكنند. بعد چشمهايت را ببندي، آهنگ زندگي را بشنوي. صداي گفتوگوي مردم، صداي خنده بچهها، صداي جاروي پيرمرد روي سطح يخزده پيادهرو و صداي پارو توي برف. انگار كن، چشمهايت را ببند و به صداي زندگي گوش كن.
يادش بخير، صبح بود، داشتيم صبحانه ميخورديم و تلويزيون نگاه ميكرديم، يادم نميآيد كجا بود اما «آقاي طبيعت» ايستاده بود در دشتي پر از برف و حسابي خودش را پوشانده بود و با آن صداي ماندگار ميگفت: «اينجا هم يه قسمت از ايران ماست، خيلي سرده اما گياههاي خاص خودشو داره، حيواناتي داره كه فقط تو اين نقطه كه واقعاً سرده ميتونن زندگي كنن.» بعد به سمتي ديگر نگاه كرد و با خنده گفت: «پشت دوربين، آرش داره ميلرزه.» ما هم لقمه نان و پنير را كه ميجويديم خندهمان گرفته بود از آن همه صميميت. بعد گفت: «اينجا سكوت نيست، شايد بهنظر ساكت بياد اما زندگي جريان داره، كافيه چشمهاتون رو ببنديد و به صداي زندگي گوش بديد.»
از همانجا ياد گرفتم كه در سفر بايد چشمها را گاهي بست، به صداي زندگي گوش داد و از سفر لذت برد. وقتي خبر درگذشت آقاي اينانلو را شنيديم، مادر گفت: «خوشا به سعادتش كه اينقدر بعد فوتش، همهجا ذكر خيرشه.» به گمانم خيلي از ما، بهره بردن از سفر را از او ياد گرفتيم.