ميتوانم پردههاي اتاق را جمع كنم و بگذارم تا نور خورشيد اتاقها را روشن كند بعد هم فارغ از دغدغه روزمره براي خودم چاي بريزم و الگوي شمارهدوزيام را روي پارچه بيندازم. اصلا شايد هوس كردم و سري به شهر كتاب زدم و يا اصلا شايد يكباره سر از بازار تجريش و امامزاده صالح درآوردم و در پارچهفروشيهاي بازار تجريش گشتي زدم. اما يكباره بهخودم ميآيم و ميبينم شروع كردهام به دستمال كشيدن سراميكهاي هال و پذيرايي. بعد هم كارهاي نيمه كارهام يكي يكي تو ذهنم برجسته ميشود.
صبح زود كه بيدار ميشوي همه جوره وقتات بركت پيدا ميكند. بايد وقتي بگذارم براي دوختن آستينهاي نيمهكاره مانتوي سفيد و شستن پرده آشپزخانه و اتوكشي لباسهاي آقاي همسر و... .
خانه خالي است. فقط صداي تيكتاك ساعت و گاهي هم صداي دورهگرد محله كه لوازم كهنه منزل و شركت ميخرد، شده است موسيقي متن گفتوگوي ذهنيام. سراميكها كه يكييكي تميز ميشود، غبار از ذهنم روبيده ميشود و يادم ميآيد ميخواستم جايي بنويسم بايد جاي نگاه كردن سريالهاي آخر شب را با قرآن آخر شب عوض كنم. دير نيست زماني برسد كه انگشت حسرت به دندان بگيرم كهاي كاش بيشتر قرآن خوانده بودم.
ميخواستم جايي كه هر چند وقت يكبار ببينمش، پيامكي را كه خواهر آقاي همسر از آلمان برايم فرستاد بنويسم: براي من سادگي و راحتي اينها خيلي جالبه. فكر ميكنم استرس مهماني دادن و فخر فروشي به وسايل خونه واقعاً تو ايران داره وقت ما رو ميگيره.
ميخواستم روي در آشپزخانه بنويسم اندرون از طعام خالي دار تا در او نور معرفت بيني. آنقدري نميگذرد كه سراميكهاي سفيد و برق افتادهاند، ميخواستم جايي بنويسم: «تميزي از بهشت آمده است.»