خوبي و بدي اتفاقات مرزش باريك شده و همه آن پيشامدهايي كه زماني بسيار غم انگيز يا بسيار شاديآور بودند كاركرد و اثر گذشته خود را از دست دادهاند؛ نه اينكه ارزششان كم شده باشد يا سهل انگار شده باشي يا به پوچي رسيده باشي، اتفاقا حالي هستي كه كوچكترين و بياهميتترين حادثه در روزمرگي كه مدتها بود به چشمت هم نميآمد نگاهت را ميگيرد و توجهت را جلب ميكند. حتي جوانه زدن يك برگ ميتواند روزت را به نام خودش بزند.
اما اثر اتفاقات در تغيير ناگهاني حال تو است كه كم شده يا از بين رفته است. رسيدهاي به نقطهاي كه دور آرامش درونت حصاري نامرئي كشيده شده از امنيت. ناگوارترين حادثهها اگر هم غمگينت كند دورت نميكند از زندگي و بهترين پيشامدها هم آنقدر مغرورت نميكند كه فراموش كني همه كس و همهچيز را. آن ديوار نامرئي دورت ميكند از عصبانيت، پرخاش، شادي اغراق شده يا هر برخورد هيجاني ديگر. آرامي و آرامشت مهمترين مشخصهات ميشود در چشمانت، لحن و صدايت و در تمام واكنشهاي لحظه لحظهات. در جوار ديگران هم آرامتري و ميداني برهم زدن اين آرامش به اين سادگيها هم نخواهد بود.
شايد آدمها هر كدام در مرحلهاي به اين نقطه برسند پس از رد شدن از چالشهاي زندگي؛ وقتي بالا و پايينها را ديدند و دانستهاند كه مهمترين اصل زندگي تغييرپذيري و بيثباتي غم و شادياست. آن وقت است كه ايمان ميآوري كه قدرتي عظيمتر وجود دارد كه تو را از پيشامدهاي بد دور ميكند و اعتماد ميكني به قضا و قدرش. به شعور مطلقي كه رحمت دارد براي باز كردن درهايي كه هرگز فكر نميكردي به رويت باز شود و يقين ميكني به حكمتي كه پشت تمام سربالاييهاي نفسگير زندگي نهفته است.
اما هستند كساني كه هرگز داشتن چنين حسي را تجربه نميكنند و به اين مهم كه رمز جاودانگي خوشبختي است نميرسند. آنها با تمام قدرت و ثروت و شهرتي كه شايد داشته باشند حتما از كمالشان دور ميمانند، اما هرگز نميفهمند كجاي كار سعادتشان است كه مدام ميلنگد.