گاهي وقتها زندگي دليرانهاي را ميگذرانند اما رويشان نميشود كه به ديگران بگويند كه چه دليرانه، اين زندگي را تاب آورده و عليه مشكلاتي كه داشته، شوريدهاند. مثلا بهروز فروتن، كارآفرين ايراني، وقتي كه نخستين بار كتاب زندگينامهاش منتشر شد با ذوق به نويسنده اين كتاب گفته بود كه نميدانسته چطور به نوههايش توضيح دهد كه چكار كرده. اما حالا با يك كتاب هديه دادن ميتواند همه اينها را بگويد. خاطرهنويسي نيز گاهي ميتواند چنين باشد. گاه بدون هيچ حرف اضافه و خجالتي، شما به ديگران ميگوييد كه زندگي، با شما و بر شما چگونه رفتار كرده و چگونه گذشته است؛ بدون لكنت زبان، بدون رودربايستي.
خاطرات مهماند؛ چون ميتوانند زبان دوم ما باشند. خاطرههاي مهم را ميتوان نوعي عكاسي ذهني دانست؛ عكسهايي كه در ذهن ما جا ميمانند براي هميشه. شما به حوادثي نگاه ميكنيد و انتخاب ميكنيد كه كداميك را مورد اهميت بيشتري قرار دهيد. و بعد خاطره متولد ميشود. خاطرهها ميتوانند راهگشا هم باشند؛ براي نسل بعدي كه ميآيند. خاطرهها نوعي مستندسازي تجربههاي ما هم ميتوانند باشند؛ اتفاقي كه غالباً در كشور ما نميافتد. اما غربيها و كشورهاي پيشرفته توجه زيادي به تجربهنگاريهاي خودشان دارند. ما در زمينه انقلاب اسلامي خودمان تازه متوجه اين ماجرا شدهايم. چند سال است كه به فكر خاطرهنگاري انقلابيون افتادهايم. چند سال است كه حواسمان را جمع كردهايم كه اين خاطرهها فراموش نشوند.
حالا تلويزيون هم چند سال است كه مستندسازي آن روزها را جديتر گرفته است. هر سال نماهاي تازهتري از انقلاب اسلامي را از قاب جعبه جادو ميبينيم. سيل عظيم جمعيت را ميبينيم، مشتهاي محكم در هوا را نيز. آنقدر زيادند كه گاهي فكر ميكنم الان است از گوشه و كنار تلويزيون بزنند بيرون. چيزي كه به چشم ميآيد شور و هياهوي آن روزهاست، يك انرژي بينظير در بين مردم. مردم فوجفوج تار و پود پيروزي را ميبافند و جلو ميآيند. روزنامهها را انگار بالاي سر جمعيت قاب گرفتهاند. دستاني محكم ستونشان شدهاند. تيترهايي به اين سنگيني ستون هم ميخواهد: «شاه رفت، امام آمد.» به زواياي ديگري فكر ميكنم كه شايد دوربينها آنها را نگرفتهاند. تصاويري كه بايد با خاطرهنويسي ماندگار شوند. خاطرات انقلاب بايد به نسلهاي بعدي برسد.