ميلگردهاي دراز از بتن ديوارها بيرون زدهاند و شيارهايي روي خاك جا گذاشتهاند. تاوركرين سفيد، وسط زمين به حال خودش رها شده است. ديگر كسي در جعبه بزرگش، ميان زمين و آسمان از جلوي پنجره ما پروازكنان عبور نميكند. مردي كه پلههاي سفيد بيپايان را بالا و پايين ميرفت پيدايش نميشود. كارگاه ساختماني، متروكه شده و مثل خيلي از پروژههاي مشابه، ساختنش به آيندهاي نامعلوم موكول شده است. به جز نگهباني كه سرگردان، زمين دراز را گز ميكند و گربهها را ميراند كسي ساكن آنجا نيست. بالاي تيرآهنها زنگ زده است و رنگ قهوهاي روي قرمزي تيرآهن هر روز كمي بيشتر ميشود.
هيچكس به اين تجمع ستونهاي فلزي كه به هم پيوستهاند خانه نميگويد. كارگاه متروكه در نيمهراه خانه شدن مانده است. حالا ديگر نه زمين است نه ساختمان. چيزي است بين اين دو. طبيعت تلاش ميكند حضورش را تحميل كند و چيزهايي را كه به آن گودال بزرگ داده، پس بگيرد؛ با پرندههايي كه زير بال تيرآهنها لانه ميسازند و گربههايي كه بيتوجه به اين جنگل قرمز و نگهبان عصباني پشت ستونها بازي ميكنند. با علف كم جاني كه در لبههاي خاك سبز ميشود و خانه ناموجود را از ياد همه ميبرد.
وقتي ساخت يك خانه كامل نميشود زندگي آنجا به جريان نميافتد. چيزي از طبيعت گرفته ميشود اما خانهاي بهوجود نميآيد. همهچيز تا وقتي كه طبيعت و زمان حق طبيعياش را پس بگيرد پا در هوا ميماند.
اين كارگاه، خانهاي است كه به دنيا نيامده، مرده است. تا طبيعت اين همه صدمه را فراموش كند و پيروز شود، سالهاي سال طول ميكشد. شايد هم كسي در ميانه راه، رؤياي ساختن خانه را زنده كند و تيرآهنهاي قرمز را به رويش دوباره وادار كند. شايد هم ما از خانه روبهرويي برويم و ديگر اين خطوط قرمز منظم و به همپيوسته را نبينيم. شايد فراموش كنيم كه روبهروي چيزي كه قرار بود خانهاي باشد اما نبود زندگي ميكرديم. شايد ما اين موجود نيمهتمام اندوهگين را فراموش كنيم و به جاي اشباحي كه جايي براي زندگي ندارند به ديگر دغدغههايمان پناه ببريم. احتمال اين آخري از همه بيشتر است.