به آسمان تيره و تاريك نگاهي انداخت و بعد زير لب گفت: «خدايا شكرت». به سركوچه نرسيده بود كه باران تندي آغاز شد. رانندهاي كه از جلويش رد ميشد، ترمز كرد، شيشه را پايين كشيد و او را كه زير سايبان مغازهاي پناه گرفته بود و با لبخند بهشدت ناگهاني بارش باران خيره بود، صدا زد: «بيا بالا آقا جواد». جواد بهخودش آمد، چشمهايش را ريز كرد تا از ميان هاشور زيباي باران، چهره دوست قديمياش را بشناسد.
آرام از سيل باران رد ميشدند. گاهي آنقدر شدت باران زياد ميشد كه ميايستادند و حركتي نميكردند. جواد به دوست قديمياش ساختماني كهنه را نشان داد و گفت: «يادته اينجارو؟» دوستش پخي خنديد و گفت: «مگه ممكنه مدرسهمون رو فراموش كنم؟» آهسته كه در باران از جلوي مدرسه رد ميشدند، جواد سرش را ميچرخاند كه تا آخرين لحظه به آجرهاي خيس و قديمي مدرسه نگاه كند. مدرسه كه از ديدش خارج شد، به گوشهاي موهوم در باران نگاه كرد و گفت: «چند نفر از بچههاي مدرسه زنده موندن؟» دوستش قهقههاي زد و گفت: «فقط من و تو قاچاقي زنده مونديم». بعد خنديدند و از خنده زياد به سرفه افتادند. دوست جواد همانطور كه اشكهاي خندهاش را از گوشه چشمهايش پاك ميكرد، زير لب گفت: «الله اكبر». جواد نگاهش كرد و گفت: «چي شده؟»
دوستش گفت: «انگار همين چندروز قبل بود كه از در همين مدرسه رفتيم تو. از در مدرسه رفتيم تو كه شيطنت كنيم، انقلاب شد و بعد ميدون ژاله». دوستش آهي كشيد و گفت: «آقاسيدناصر كه شهيد شد، همهمون انقلابي شديم. يادته؟» جواد سرش را تكان داد، بيآنكه دوستش حركت سرش را ببيند. پيكان قديمي كه خيابان را طي ميكرد و از كنار عابران خيس رد ميشد، يكي گفت: «انقلاب». براي مسافركشي بيرون نيامده بودند اما جواد گفت: «اين انقلابيرو سوار كن رفيق». پيكان ايستاد، مسافر سوار شد و ماشين در باران پيش رفت.