ماشينهاي آمبولانس و آتشنشاني و پليس، از دور نشانگر حادثه تلخي هستند كه در آن حوالي رُخ داده. ساعتي بعدتر، اوراقي خودرو را برده و حتي گاردريل درهمخرد شده بزرگراه هم در دست تعمير است و در حاشيه آن و روي چمنها، چادري سفيدرنگ با نشان آتشنشاني را، كشيدهاند روي يك جسمي كه تنها كفشهاي مشكي مردانهاش پيداست.
امروز از ميان خودروهايي كه از آن نقطه گذشتهاند، تعداد معدوديشان خاطره خطير بامداد روز تعطيل را بهخاطر دارند؛ ديگر نه خبري از ماشينهاي امدادي است و نه جنازه افتاده كنار جدولها و نه گاردريل آسيبديده كه الان ترميم شده و به سختي ميشود تشخيص داد كه ديروز شكل نامنظمي داشته. برخيها ممكن است با دست به ديگر سرنشينان، محل حادثه را نشان دهند و ماجراي ديروز را يادآوري كنند و درحاليكه معلوم نيست كسي گوش ميكند يا نه، فوقش راننده زير لب فاتحهاي بخواند و خلاص.
و فردا ديگر هيچكس نه آنجا را به ياد ميآورد و نه رانندهاي كه در گرگ و ميش صبح به كام مرگ رفته و خانواده داغداري كه در جستوجوي گمشدهشان بودهاند و حالا رخت سياه پوشيدهاند و زُلزدهاند به ماشينهاي مشابهي كه در كوچه و خيابانها در رفتوآمدند. ديگر هيچ ماشيني، آن خودروي درهمفرورفته و داغانشده نميشود كه سرنشينش را به سراي عدم فرستاده است؛ مثل هزاران حادثه ديگري كه در گوشه و كنار شهرها اتفاق ميافتد و چند لحظه بعد، همه فراموششان ميكنند.