تاریخ انتشار: ۳ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۶:۵۴

همشهری دو - شیدا اعتماد: زمان ایستاد. همان زمانی که پیش از آن، بی‌وقفه با دویدن عقربه‌ها روز را به شبی دیگر می‌رساند.

 آنجا اما در معرض اين كمال و تقارن، يكباره سكوت شد و همه‌‌چيز در آهستگي فرو رفت. سايه‌ها به آرامي روي ديوارهاي آجري قد مي‌كشيدند و ما ساعت‌ها بود كه روبه‌روي اين تصوير ايستاده بوديم. آنجا، خانه‌اي بود كه جهان با وجودش زيباتر از قبل شده بود. دلم مي‌خواست زندگي را در قاب‌هاي خالي پنجره‌ها ببينم و نمي‌شد. رهگذراني كه كنار ديوارها و قاب‌ها عكس مي‌گرفتند خانه را براي شبي طولاني تنها مي‌گذاشتند و ديگر كسي براي وضو، سراغ حوض بزرگ نمي‌رفت. اما هنوز مي‌شد چشم‌ها را بست و به روزهايي فكر كرد كه خانه، اين زيباترين خانه‌اي كه در تمام عمرم ديده بودم، هنوز كودكاني را در خودش داشت.

تصويرش با بوي غذاي تازه و برنج دم‌كشيده و صداي بازي بچه‌ها كامل مي‌شد. به روزهايي فكر كردم كه كساني در همين حياط، چشم‌هاي خسته را به روي روز بسته بودند. به بچه‌هايي كه براي همين ماهي‌ها، شايد خرده‌هاي نان صبحانه‌شان را پرتاب كرده ‌بودند. به پدربزرگي كه صداي تق‌تق عصايش هنوز در تالارهاي بزرگ و خالي مي‌پيچيد. خانه، تمام خاطره‌ها را نگه داشته بود؛ خاطره‌هاي سال‌هاي پيش. همان وقت‌هايي كه هنوز مي‌شد در زيباترين خانه‌ جهان زندگي كرد و همان‌جا هم مرد.