جلسه آبرومند و شلوغي شد. حرفهاي خوبي زد. يك سكه بهار آزادي هم در جيبش گذاشتند با يك دوجين لوح تقدير و قاب و ساعت. تازه يكي هم برايش پتوي مسافرتي آورده بود.
بعد از جلسه، تا اتاق مديريت بدرقهاش كردند. همان اتاق خودش، البته اتاق خودش تا قبل از ساعت 10.كارمندها به او لبخند ميزدند البته هيچ وقت معلوم نشد لبخند بوده يا نيشخند، آرزوي خير بوده يا انتقام. نتوانست روي صندلي مدير بنشيند چون يكي ديگر آنجا نشسته بود. دقايقي روي كاناپه، روبهروي ميز مدير نشست و وصيتهاي آخرش را جهت استمرار برنامههايش به مدير جوان كرد. سوئيچ ماشين اداره را تحويل داد و خارج شد. نخستين باري بود كه از اتاق مديريت بيرون آمد، بدون اينكه قبلش با منشي هماهنگ كند. هيچكس دنبالش راه نيفتاد. چند سال بود سوار اتوبوسي نشده بود. نميدانست نرخ بليت چند است.
اصلا بليت را از كجا بايد خريد. در ازدحام مردم، كفشهايش خاكي شد، چندبار هم كتش لاي جمعيت گير كرد. شب، هيچكس به موبايلش زنگ نزد چون ديگر كسي با او كاري نداشت. بايد صبح زود بلند ميشد ميرفت صف نانوايي. آن كارمند هميشگي كه صبح به صبح برايش نان سنگك ميآورد، امروز نميآمد.
مثل يك تصادفي افتاده روي آسفالت، هنوز گرم بود. نخستين ثانيهاي كه فهميد ديگر مدير نيست 2روز بعد بود. وقتي ناچار شد براي تمديد دفترچه بيمهاش برود. سابقه نداشت براي يك كار اداري به جايي مراجعه كند. با يك تلفن يا نهايتا اعزام آبدارچي، مشكلاش حل ميشد. توي صف ايستاد و صداي جير جير پرينترهاي سوزني نمايندگي بيمه آزارش داد. براي رفتن به اول صف، هيچكس تعارفش نكرد، برخلاف ناهارخوري اداره در آن معدود روزهايي كه براي اثبات مردمي بودنش با كارمندها غذا ميخورد.
به هم ريخته بود. مردم را نميفهميد. احساس غريبي ميكرد. تازه همه ميگفتند او مدير بدي نبوده. فاسد نبوده. پولها را اينور و آنور نكرده. متكبر نبوده. آدمها پشت در اتاقش صف نميكشيدند. كار همه را راه ميانداخته. فقط اشكالش آن بوده كه به امروزش فكر نكرده بود. امروز يعني همان روزي كه آقاي مدير ديگر مدير نيست.