عادت كردن هميشه چيز خوبي نيست، عادت كردن، زيادياش، فراموشي را مياندازد به جان آدمها و حواسشان را پرت ميكند وسط دنياي بيخيالي؛ وسط دنيايي كه بايد زور زد تا فرق ديدن و نديدن آدمها را پيدا كرد. مرض عاديشدن وقتي سر وقتمان ميآيد كه ديگر موقع چشم انداختن توي دنياي اطراف، اتفاقات را ميبينيم اما يادمان ميرود نگاهشان كنيم چون آنقدر برايمان تكراري شدهاند كه ديگر به چشم نميآيند. خيابانها و كوچهپسكوچههاي اين شهر پر است از اين بچههاي تكراري؛ بچههايي كه انگشتهاي پينه بسته كميزودتر از موعد مقرر مهمان دستهايشان شده و لباس كار كردن هنوز قواره تنشان نيست. آنها خواسته و ناخواسته دكمه بازي كردن و آرزوهاي كودكانهشان را خاموش كردهاند و خودشان را انداخته اند وسط دنياي آدم بزرگها؛ بچههايي كه حالا ما«عادت كردهايم» صدايشان كنيم «كودكان كار»؛ بچههايي كه تمام چراغ قرمزهاي اين شهر به بودنشان شهادت ميدهند. چهارشنبه گذشته هزار كودك شهرمان به همت سازمان اجتماعي شهرداري تهران در برج ميلاد بين همه روزهاي عاديشان يك روز غيرعادي را تجربه كردند. بچهها آن روز در برج ميلاد، هزار بار بچگي كردند، دكمه بازي كردنشان را روشن كردند، با ذوق لباس هديه عيدگرفتند و با نقاشيهايشان روزشان را رنگ زدند. آنها چهارشنبه گذشته به اندازه يك روز دوباره برگشتند به كودكي.
هنوز زمان زيادي از ساعت 9صبح نگذشته، آفتاب از لابهلاي ابرها به هر ضرب و زوري كه شده خودش را به زمين رسانده. طبق معمول از آن روزهايي است كه تهران نفس ندارد و شهر را بايد از پشت دود و دم وارونگي هوا تماشا كرد. خوبي برج ميلاد اينجاست كه هيچ وقت توي تهران بزرگ گم نميكنياش؛ برجي كه هميشهخدا يك گوشه از شهر، تمامقد ايستاده است و تهران و آدمهايش را از آن بالا تماشا ميكند. اين برج امروز قرار است مهمان هزار نفر از 3 هزار كودكي باشد كه هميشه زير پايش توي خيابانهاي شهر پرسه ميزنند و كودكيهايشان را پشت كار قايم ميكنند. به محوطه اصلي برج ميلاد ميرسيم. خبري از سر وصدا و هياهو نيست. انگار نه انگار كه تا همين هفته پيش اينجا محل برگزاري بزرگترين جشنواره سينمايي كشور بوده. كميبايد جلوتر رفت. نخستين چيزي كه به چشممان ميآيد يك صف عريض و طويل از بچههاي مدرسهاي است با روپوشهاي يكدست آبي رنگ. ناظمشان ماراتوجيه ميكند كه اين بچهها آنهايي نيستند كه ما امروز به مهماني شان دعوت شدهايم. بايدپلهها را بالا برويم تا پيدايشان كنيم. به طبقه اول نرسيده دنباله نگاهمان ميرسد به بنري كه ما را به سمت جشن بچهها راهنمايي ميكند. پايمان به طبقه دوم كه ميرسد ديگر نيازي به كمك چشمها نيست، كافي است فقط گوش كنيم؛ صداي خندهها و دستهايشان ساختمان را از جا برداشته. يكي از پشت ميكروفن ميگويد: «اينجا كي دلش بازي ميخواد؟» دست همگي بالا ميرود. چشم باز ميكنيم، ديگر خبري از روپوشهاي اتو كشيده، يكدست و يكرنگ نيست هركسي با هر رنگي از يك جاي شهر آمده. درست آمدهايم؛ اينجا مهماني هزار رنگ بچههاي كار است.
- بيدليل و با دليل تشويقتان ميكنيم
بچهها گروهگروه از مناطق مختلف تهران ميآيند و دسته دسته پاي برنامهها مينشينند. اولين چيزي كه توجهمان را جلب ميكند لباس پوشيدنهاي بيقاعده تكتكشان است. بعضيها روپوش مدرسه پوشيدهاند؛روپوشهايي كه با اينكه از يك مدرسه است ولي هركدامش يك رنگ دلبخواه است؛ يكي آبي پوشيده، آن يكي صورتي، يكي مقنعه سرش كرده و آن يكي دلش خواسته روسرياش را با روپوش مدرسهاش ست كند. هرچه به جمع پسربچهها نزديكتر ميشويم انگار شدت اين بيقاعدگي بيشتر ميشود؛ بعضيهايشان كت و شلوار براي خودشان دست و پا كردهاند و لباسهاي پلوخوري شان را پوشيدهاند و بعضيهاي ديگر هم انگار اصلا زرق و برق برج ميلاد را جدي نگرفتهاند و با كفش و دمپايي و سادهترين لباسهايشان آمدهاند. موقعي خودمان را بين جمعشان جا ميكنيم كه قصهگويي آلماني، آهسته و آرام برايشان قصه ميگويد و مترجم به معموليترين و جديترين شكل ممكن داستان را برايشان ترجمه ميكند.
- من نفهميدم آقاهه چي گفت. چي شد؟
- چه سخت ميگيري بابا تو فقط گوش كن بره!
اين نخستين صداي پچ پچهايي است كه از رديف پشت به گوشمان ميرسد. بچهها مثل بقيه كيفيت مراسم را اندازه نميگيرند. سراپا گوش ميدهند و دست به سينه همهچيز را با كيف پيگيري ميكنند و با چشمهايشان به اتفاقاتشان لبخند ميزنند. بعضيهايشانترجيحشان اين است كه روي صندلي بنشينند و به مراسم گوش كنند و بعضيهايشان بيقرار سرك كشيدن به دور و اطراف برجند و چيزهاي هيجانانگيزي كه از زير نگاهشان رد ميشود را به هم نشان ميدهند. بعد از قصهگويي نوبت به شعر خواندن و دست زدنها جمعي ميرسد. يكي از كساني كه با كتوشلوار ايستاده و كلاه شاپو روي سرش گذاشته داوود 10 ساله است؛ او قرار است در هيبت يك خواننده بين بچهها حاضر شود. براي همين به محض پلي شدن موسيقي با حركاتش بين بچهها شور ميگيرد و مثل خوانندههاي باتجربه شروع ميكند به لب زدن. برخلاف تصورمان داوود اصلا دلش نميخواهد خواننده باشد. او ميگويد براي دل بچهها هرازگاهي از اين كارها ميكند. تمام آرزوي داوود اين است كه يك روز پا به توپ شود و در زمين فوتبال جولان دهد. هنوز تبو تاب بچهها بعد از شعر خواندن دست جمعيشان فروكش نكرده كه مجري از حضور يكي از بازيگران قديميعرصه كودك خبر ميدهد؛ «هر چقدر كه دوست داشتيد هنرمند عزيزمون جناب آقاي رضا فياضي رو تشويق كنيد.»هنوز كلام مجري تمام نشده كه صداي دست و جيغ بچهها بالا ميرود. رضا فياضي حالا به جمع بچهها اضافه شده و شروع ميكند به سلام و احوالپرسي با بچهها و آنها هربار با تشويقهايشان از همراهي او استقبال ميكنند تا جايي كه رضا فياضي شروع ميكند به سؤال پرسيدن از بچهها؛ «سن و سال شما شايد به كارهاي من نخوره. اينجا كسي زيزيگولو رو ديده و دوست داشته؟» صحبتهاي آقاي بازيگر بيجواب نميماند و بلافاصله همگي يك بـــــله كش دار تحويلش ميدهند. به واقعي بودن بله گفتنهايشان شك ميكنيم، وقتي ميپرسيم، يكيشان ميخندد و اينطور جواب ميدهد؛ «بگيم نديديم زشته خب! تا اينجا بهخاطر ما اومده، فيلمش به سن ما نميخوره، الكي گفتيم تكرارشو ديديم ولي من حتي وقت نكردم تا حالا تكرارشم ببينم.»
- بازي به وقت كودكي
همين كه اعلام ميكنند بچهها ميتوانند بروند سروقت بخشهاي مختلفي كه برايشان ترتيب دادهاند انگار كه چلههاي شيطنت و جنبوجوش بچهها را از كمان رها كرده باشند؛ در يكچشم برهم زدن هركدامشان سمت يك قسمت سرازير ميشوند. پاتوق پسربچههايي كه كمياز بقيه بزرگتر بهنظر مي رسند و سنشان از 15-14 سال تجاوز نميكند، قسمت فوتبال دستي است. هر حركتي كه ميزنند صداي داد و فرياد جماعت بلند ميشود. بيشتر تماشاچيها را دختربچهها تشكيل دادهاند. چندثانيه كه كنارشان بايستي و نگاهشان كني متوجه نميشوي كه آخرش طرفدار كدام تيماند؛ هر دو طرف را پرشور تشويق ميكنند. تيم مقابل را انگار يكيدو تا از آقايان سرپرست تشكيل دادهاند؛ درگير و دار شلوغيها و هيجانهاي وسط بازياند كه يكي از آقايان تيم مقابل، در گوش همتيمياش آرام زمزمه ميكند كه«ول كن بيا بذاريم اينا برنده بشن» نصف جمله توي زبانش جا مانده كه صداي فرياد تشويق و هوراي بچهها بالا ميرود، آنها گل آخر را زدهاند و خودشان بيارفاق كار را تمام كردهاند. براي بچههاي كمسن و سالتر، يكي از بخشهاي پرطرفدار، بخش نقاشي روي صورت يا همان گريمهاي كودكانه است. به نوبت همگيشان توي صف ايستادهاند. در يك سكوت كامل بهدست گريمور نگاه ميكنند تا ببينند چه نقشي را توي صورت بچهها پياده ميكند. هركس كه كارش تمام ميشود از بچههاي توي صف يك «چه باحال شدي!» با لبخند اضافه تحويل ميگيرد و صندلي را براي نفر بعدي خالي ميكند. بين بچهها يكي از پسر بچههاي 15-14 ساله ايستاده، محكم روي صندلي مينشيند و آستينش را بالا ميزند، يك قلب روي دستش ميكشد و فقط بالايش مينويسد «پر». هرچقدر بچهها از كيستي و چيستي پر ميپرسند جوابي نميگيرند. به قول خودش«همين كه خودم و خودش بدونيم بسه!» همينطور كه كنارشان ايستادهام دختربچهاي جلوي رويمان سبز ميشود. حدودا 11-10ساله است اما رفتار و چادر به دندان گرفتنش خيلي بزرگتر از بچگي كردن 11-10 سالههاست. دست برادر كوچكترش را محكم توي دستش گرفته تا نوبتش برسد و روي صورتش را نقاشي كند. از اين خواهرهاي بزرگتري است كه مادرانگي از سر و رويش ميبارد. اسمش نرگس است. موقع حرف زدن خجالت از چشمهايش سرازير ميشود. به محض نشستن برادرش روي صندلي همه جديت اش را جمع ميكند و ميگويد:«آروم و بيسر صدا سرجات بشين تا صورتت خراب نشه. قول ميدم بعدش ببرمت اون طرف بازي كني». ميپرسيم:« خودت نميخواهي روي صورتت نقاشي كني؟» انگار كه حرف عجيب و غريبي از دهانم خارج شده باشد؛ «كي؟با منايد؟ مگه من بچهام؟ من امروز فقط داداشمو آوردم.» وقتي از حال و روز اين روزهايش ميپرسيم از خوب شدن و بهترشدن ميگويد؛ اينكه مجبور بوده يكي دوسال ديرتر به مدرسه برود. خودش ميگويد قبلا توي خيابان دستفروشي ميكرده و الان كارش به فروشندگي در مترو رسيده. نرگس ميگويد شايد بشود اين روزها كمتر كار كرد ولي قيد كار كردن را نميشود زد تا كمك خرج خانواده بود. وقتي از آرزوهاي سالهاي دور حرف ميزنيم دست برادرش را محكم ميگيرد و موقع رفتن فقط به گفتن همين يكي دو حرف بسنده ميكند: «خودم رو نميدونم ولي علي حتما خلبان ميشه، بهش قول دادم!»
- رنگ، رنگ، آرزو!
حرف زدن با اين بچهها يكي از سختترين كارهاي دنياست. دشواريهاي زندگي آنقدر بزرگشان كرده و سخت بارشان آورده كه خوب بلدند روي پاي خودشان بايستند و خريدار ترحم و محبتهاي اغراق شده آدمها نباشند. آنها فقط دلشان ميخواهد كه معمولي نگاهشان كنيد، معمولي از كنارشان رد شويد و معمولي دوستشان داشته باشيد. براي همين وقتي از حال و روزشان بپرسيد كار كردنشان را انكار ميكنند و موقع پرسيدن از پدر و مادرهايشان معذب ميشوند و دوست دارند از گير جواب دادن در بروند. حالا نوبت به يكي از هيجان انگيزترين بخشهاي جشن ميرسد؛ نقاشي روي يك پارچه سفيد بلند كه كف سالن پهن شده و بچهها قرار است خيالهاي ريز و درشتشان را اينجا رنگ كنند. چند دقيقه بيشتر نميگذرد كه تمام سطح سفيد پر ميشود از رنگ و نقش بچهها، خيليهايشان جاي رنگ ترجيحشان اين است كه يادگاري بنويسند. يكي شان بلندبلند با ريتم ميخواند و با گواشزردرنگ توي دستش مينويسد: «آسمون آبي زمين پاك، حق همه ما بچههاست». كميآن طرفتر يكي از پسر بچهها سخت مشغول كشيدن لوگوي باشگاه استقلال است. كارش كه تمام ميشود پايينش مينويسد:«مرگ بر پرسپوليس». قلموي آبياش را پرت ميكند و سريع از جايش بلند ميشود. چند قدم برنداشته كه يكي ديگر از بچهها داد مي زند: «تهتهش كه شيش تايي است». بعد محض تلافي هم كه شده يك پرسپوليس سرخرنگ بالاي آبي استقلالي ميكشد و دنبال دوستش ميرود.
- كابل؛ شهري كه دوست ميداشتم
همه بچهها انگار حرفهايشان را گذاشتهاند تا روي بوم سفيد جلوي رويشان بكشند! يكي از بچهها روي بوم سفيدش يك آسمان كشيده با چمن، سفيدي وسط را هم گذاشته براي پر كردن جاي خالي بقيه اعضاي خانواده. به جاي كشيدنشان اسمهايشان را بهترتيب نوشته: «مامان زينب، بابا وحيد و ماهان». يكي از بچههايي كه كنار دستمان چهارزانو نشسته و سر صبر نقاشي ميكند الياس 8 ساله است و كلاس دوم. خودش ميگويد سر كار نميرود و فقط درس ميخواند. چند دقيقه كه ميگذرد نقاشي كردن روي صورت خودش روي بوم را ترجيح ميدهد و انگار كه دلش ميخواهد در نقاشي روي صورت و گريم بهخودكفايي برسد. خوب كه سر و صورتش را خطخطي كرد، به ما نگاه ميكند و ميگويد: «بهنظر خودم خيلي خوب نشدم نه؟» يكي از پسر بچهها دستش را ميگيرد و الياس را ميگذارد توي صف گريم تا صورتش را درست كنند. بعد هم خودش بلافاصله ميآيد جاي الياس و شروع ميكند به نقاشي كردن. يك خانه ميكشد و پايينش شروع ميكند به نوشتن. هر چه تلاش ميكنيم از پس خواندن يكي، دو كلمه اول بر نميآييم. ميپرسيم چي نوشتي؟«يه چيزي نوشتم كه فقط خودم بتونم بخونم». كلمه آخر را كه مينويسد ميگوييم كلمه آخر را فهميديم؛ نوشتي جمال! ميخندد و ميگويد: «خودم گذاشتم بخونيد اون اولش هم كه نتونستيد بخونيد چون به زبون خودمون نوشتم. معنياش اين ميشه؛ خانه ما اينجاست!» اينجايي كه او در نقاشياش از آن حرف ميزند شهر كابل است. جمال با اينكه متولد تهران است اما عاشق سرزمين آباء و اجدادي است. خودش ميگويد يكي،دوسال پيش بساطشان را جمع كردند و براي زندگي به خانهشان رفتند اما شرايط آنقدر در افغانستان نابسامان بود كه دوباره مجبور شدند برگردند. جمال 16ساله است و كلاس ششم درس ميخواند. به قول خودش كميدير درس را شروع كرده و در حال حاضر در كنار درسش توي يك موتورسازي هم كار ميكند؛ كاري كه دوستش دارد و براي همين دلش ميخواهد وقتي بزرگ شد يك موتورسازي اسم و رسم دار براي خودش دست و پا كند.
- آسمان نزديك است
اوج مراسم و بخش پاياني جشن، بازديد از بالاي برج ميلاد است. همه بچهها براي سوار شدن آسانسور به صف شدهاند. چشمهاي تك تكشان از هيجان برق ميزند. همگي بهترتيب و با نظم خاصي خودشان را توي اتاقك آسانسور جا ميكنند. به محض حركت آسانسور و بالا رفتن از آسمان، جيغ خوشحالي بچهها از ديدن ارتفاع به صدا در ميآيد. همين كه از آسانسور پياده ميشوند به سمت فضاي باز بالاي برج هجوم ميبرند. ذوق و لبخند، همه وجود بچهها را فراگرفته است. يكي از بچهها ميگويد: «من هميشه دلم ميخواست بيام اين بالا ببينم چه جوريه. خواب ميديدم دارم از اين بالا پرواز ميكنم». چشم بچهها به دوربينهاي برج كه ميافتد خودشان براي خودشان صف درست ميكنند تا به قول خودشان نوبتي لابهلاي ساختمانهاي دراز و كوتاه شهر، خانه خودشان را پيدا و از اين بالا تماشايش كنند. چند دقيقه بعد از رصدكردن شهر از اين بالا و چرخزدن، حالا بايد تكتك بچهها آماده رفتن باشند. حالا پاي برج ميلاد رسيدهاند و لباسهايشان را تحويل گرفتهاند و با ديدن هركدام از مربيهايشان يك تشكر دستهجمعي تحويلشان ميدهند. بچهها حالا به صف شدهاند براي برگشتن به خانه تا همه اتفاقات و شاديهاي روزشان را با اهلخانهقسمت كنند.