تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۱

همشهری دو - مریم ساحلی: از کنار بساطش که رد می‌شدم، دلم می‌گرفت.

در نگاهش شرمي عجيب خانه داشت و ترك‌هاي روي دستش حكايت از همه مرارتي داشت كه بر زندگي‌اش سايه انداخته بود. نمي‌دانستم روزي چند باتري قلمي، نوارچسب يا ليف بافتني بايد مي‌فروخت تا چرخ زندگي‌اش بچرخد. پيش چشم‌ام مي‌ديدم كه شب هنگام وقتي مرد دستفروش مي‌خواهد قدم بگذارد روي پله‌هاي اتاق اجاره‌اي، چشمش مي‌افتد به چشم‌هاي پيرزن صاحبخانه. مي‌گفتم نكند امشب، همين امشب پسركش از دفتر تمام‌شده مشقش حرف بزند و يا نه از آن سخت‌تر، دندان درد دختركش دوباره از راه رسيده باشد.

يك وقت‌هايي راهم را كج مي‌كردم تا از كنار بساطش رد نشوم تا چشم‌ام نيفتد به تنهايي‌اش، تا دلم نگيرد. گاه گاهي هم مهربان مي‌شدم، دو بسته 4تايي باتري قلمي مي‌خريدم و 3حلقه نوار چسب و 5بسته سنجاق قفلي.

يكي از آن روزها كه حوصله نداشتم مهربان باشم و دلم نمي‌خواست از كنار بساطش رد شوم، باران گرفت. غروب بود و آواي اذان از گلدسته‌هاي مسجدي كه همان نزديكي‌هاست، پيچيد در فضا. وقتي ابرها خواهران آسمان شهرت باشند، باران‌ گاه و بيگاه باريدن مي‌گيرد. آن وقت دستفروش‌ها به دامنه سقف خانه‌ها و مغازه‌ها پناه مي‌برند.

راهم را كج نكردم تا بيشتر خيس نشوم و زودتر برسم به خانه‌ام. از دور ديدم كه بساطش را برده در پناه دامنه قنادي بزرگي كه بوي شيريني‌هايش بي‌محابا مي‌دود بيرون. كنار بساطش كه رسيدم، ديدم كفش‌هايش را درآورده و ايستاده روي يك تكه مقوا، قامت بست و گفت: ‌الله اكبر.