وقتي به او زنگ ميزنيم ، همان اول جواب ميدهد و ميپذيرد براي ساعتي مهمان ماشينش باشيم؛ ماشيني كه صندوق و صندلي پشتش پر است از كيسههاي غذا، كيسهخواب و ظرفهاي يكبار مصرفي كه قرار است تا ساعتي ديگر پرشوند. وقتي با او همكلام ميشويم تازه شستمان خبردار ميشود اين همان آدم خلاقي است كه ديوار مهرباني و كلبه مهرباني را در تهران راه انداخته است و حالا با ماشين مهربانياش همچنان دارد به رسالت خود عمل ميكند. ماجرايش هم از 15غذايي شروع ميشود كه ماه مبارك رمضان امسال براي كارتنخوابهاي شوش ميبرد و ميبيند گرسنهها بيشتر از آن چيزي هستند كه فكر ميكرده. ميگويد سنش كه از 40گذشته انگار در وجودش تحول بزرگي شكل گرفته و حالا دارد كارهايي ميكند كه تا قبل از آن به فكرش هم خطور نميكرده. او تمام روزهاي هفتهاش را طوري برنامهريزي ميكند تا هر روزش را در يك منطقه از تهران باشد و به گرسنهها غذا بدهد. در همان زمان گفتوگو، بارها و بارها تلفنش زنگ ميخورد. يك نفر براي رهن خانهاش پول ميخواهد. يكي ديگر براي آزاد شدن زندانياش از او طلب يكميليون تومان كمك دارد. يك نفر زنگ ميزند و ميگويد 70هزارتومان به حسابش پول ريخته و... يك تماسش را بيجواب نميگذارد. همه را با روي گشاده جواب ميدهد. در همين زمان هم مردي كنار ماشين ميآيد و ميگويد غذا و لباس ميخواهد. پياده ميشود صندوقش را بالا ميزند و لباسها را در اختيارش ميگذارد تا هر چه دوست دارد براي زن، بچه و خودش بردارد. از او ميپرسد كجا زندگي ميكند و ميخواهد فلان روز و فلان ساعت در جايي كه غذا ميدهد باشد. حالش خوب است خيلي خوب؛ آنقدر كه دوست دارد دور تا دور ماشينش بنويسد «با هم مهربان باشيد»، «به هم لبخند بزنيد.» اصلا دوست دارد بلندگو دست بگيرد دور تا دور شهر بگردد و به همه بگويد «لبخند زدن به هم خرجي ندارد.» در آخر هم به ما ميگويد تمام كارهايي كه ميكند بهانه است؛ بهانهاي كه مردم با هم مهربان باشند؛ همين.
- شما را با ماشيني كه پشتش بنر بزرگي زدهايد تقريبا تمام شهر ديده و شناختهاند. داستان نوشته پشت ماشينتان را تعريف ميكنيد؟
قصه اين بنر به روز اول ماه مبارك رمضان امسال برميگردد. من به اتفاق همسرم يك تعداد غذا درست كرديم و به همراه پسرم براي توزيع آن به سمت ميدان شوش رفتيم. غذايي كه با خودمان آورده بوديم 15ظرف بود اما ديديم جمعيت، چند برابر اين تعداد غذاي در دست ماست. بعدها كه آمار گرفتم متوجه شدم چيزي نزديك به 3700نفر در اين محدوده كارتنخواب هستند. آن زمان كاري از دستم برنميآمد و نميتوانستم با آن 15غذا اين جمعيت را سير كنم. براي همين رفتم در خانه مردم و از آنها خواستم به ما غذا بدهند. حالا هرچه كه در توان دارند. مثلا ميخواستم 5 لقمه نان و پنير و سبزي درست كنند و به آنها ميگفتم با همين لقمه ها 5نفر را سير ميكنيم. مردم هم واقعا كمك كردند و هر چه در خانه داشتند و در توانشان بود دريغ نكردند. اين نقطه شروع كاري بود كه به اينجا رسيد و عده زيادي هميار آمدند و به ما پيوستند. در حال حاضر نزديك به 200نفر شدهايم و در 21شهر كشور فعاليت ميكنيم. نام گروهمان را هم گروه «پايان كارتنخوابي» گذاشتيم. با اين كار 15غذاي ما به چيزي نزديك به 5 هزار غذا همراه با ميوه، شيريني و نوشيدني تبديل شد. هر بار در پارك هرندي سفره ميانداختيم و مردم و كارتنخوابها سر سفرهها مينشستند و از آنها پذيرايي ميكرديم. همچنين كساني كه ميخواستند ترك كنند را هم به كمپهاي ترك اعتياد ميبرديم.
- بعد از استقبال و كمكهاي مردمي بود كه ايدههاي جديدي به ذهنتان رسيد و توانستيد آنها را عملي كنيد؟
بله. همين كار، شروع فعاليتهاي ديگرمان شد. در ابتدا پروژه يخچالها را پياده كرديم. سپس ايده ديوارهاي مهرباني به ذهنم رسيد و آن را هم اجرايي كرديم. ابتدا در ميدان شوش نخستين يخچال را گذاشتيم و بعد از آن در ميدان راهآهن كلبه مهرباني راه انداختيم. ديوارهاي مهرباني كه به راه افتاد آرام آرام و به شكل خودجوش در همه جا شكل گرفت و حتي ديدم كه بينالمللي هم شد. اما من چيزي به شما ميگويم؛ همه اينها بهانه است. غذا، لباس، ديوار مهرباني، كلبه مهرباني، ماشين مهرباني و... همه بهانه است تا مردم با هم مهربان باشند. اين ديوار مهرباني كار خوبي نيست. در شأن ما هم نيست كه لباس آويزان كنيم مردم آنها را بردارند اما تنها نسخه پيش روي ما همين بود. من خيلي دوست داشتم در تمام مناطق شهر و حتي كشور كلبه مهرباني مانند ميدان راهآهن راه بيندازيم و در آن قفسه كتابخانه، كمد لباس و اسباببازي، يخچال و... بگذاريم اما زورمان نميرسد. براي همين كاري كه كرديم پارچه زديم و نوشتيم ديوار مهرباني و اگر نياز نداري بذار و اگر نياز داري بردار.
- و فعلا بنر پشت ماشينتان آخرين ايدهاي است كه پيادهسازي كردهايد.
بعد از ديوار مهرباني و يخچال و كلبه مهرباني بود كه تابلوي ماشين را راهاندازي كردم چون ميخواستم از فضاي كارتنخوابها خارج بشويم و به جايي برسيم تا هر كسي كه در اين شهر نياز به غذا و لباس دارد بتوانيم تأميناش كنيم.
- شما با فونت بسيار درشتي شمارهتان را پشت ماشين زدهايد. حتما در روز زنگهايي كه بهشما زده ميشود خيلي زياد است. در اين تماسها بيشتر درخواست غذا و لباس ميشود يا ميخواهند غذا و لباس بدهند؟
الان بهطور ميانگين به اين شكل شده كه از هر 10 تماس 9نفر كمك ميخواهند و يك نفر ميخواهد كمك كند. در اين بين هم برخي تماسها بهدليل كنجكاوي است و دليل نصب اين نوشته پشت ماشين را ميپرسند. حتي چند روز پيش يك نفر به من زنگ زد و گفت: «آقا ماشينت را براي فروش چند گذاشتهاي؟» گفتم: «كدام ماشين؟!» گفت: «همين ويتارا سفيده.» گفتم: «از كجا ميداني ميخواهم بفروشم؟» گفت: «مگر شمارهات را پشت ماشينت نزده بودي؟» گفتم: «اقلا يك خرده نگاهش ميكردي ببيني چي نوشتهام بعد ميگفتي ماشينت چند؟!»
- شغل شما چيست؟
من مديرعامل يك شركت تبليغاتي هستم كه براي روزنامهها آگهي ميگيرد.
- از درآمدتان چقدر براي اين فعاليتهايي كه انجام ميدهيد بهره ميبريد؟
من 41سالم است و در اين عمري كه داشتم تنها براي خودم و خانوادهام زندگي كردهام و درآمدم براي خودم بود. جاهايي كه دوست داشتم ميرفتم، تفريح ميكردم و براي هرچه كه دوست داشتم داشته باشم هم پول ميدادم و تهيه ميكردم. از بعد ماه مبارك رمضان امسال بود كه تصميم گرفتم به اين سبك براي خودم زندگي كنم. من اين امكان را دارم كه درآمدم را آنطور كه دلم ميخواهد خرج كنم. براي نخستينبار در اين چندسالي كه از خدا عمر گرفتهام دلم خواسته درآمدم را اينطور خرج كنم و از اين كار هم لذت ميبرم. شايد چندماه اول از جيب خودم هزينههاي زيادي كردم؛ مثلا درآمد 2 سالم را هم براي اين كار دادم اما الان افراد بسيار زيادي هستند كه كمك ميكنند. بعضي وقتها اصلا نياز نيست كه من بخواهم از هزينه شخصي خودم براي كمك به مردم استفاده كنم.
- خوشبختانه در كشورمان خيّرهاي زيادي داريم. به نظرتان چرا تعداد نيازمندها و فقراي ما كم نميشود؟
قانوني در همه اديان وجود دارد و اين است كه لطفا قبل از خواب حواست به همسايهات باشد. شما چقدر حواست به همسايهات هست؟ زماني كه ميخوابيد چقدر برايتان مهم است كه همسايهات غذا خورده يا نه؟ خيليها ديگر اسم همسايهشان را هم نميدانند. ما ديگر نهايتا همسايههايمان را در آسانسور ميبينيم و سلام و عليك معمولي ميكنيم. اصلا نميدانيم همسايههايمان نياز به چيزي دارند يا خير. ما از همديگر غافل شدهايم. همين غفلت موجب شده تا همسايه شما هم از همسايه بغلياش غافل باشد. همسايه بغلي هم ياد گرفت از همسايه بغلياش غافل شود. اين دانههاي زنجيري بود كه به هم پيوسته شد و در نهايت انتهاي اين دانههاي زنجير يك نفر كارتنخواب شد، يك نفر فقير شد، يك نفر ندار شد و... بدون آنكه متوجه شويد در كارتنخواب شدن آن آدم سهمي داريد. خيليها از اين زاويه نگاه نميكنند؛ بعد تعجب ميكنند و ميگويند چقدر فقير داريم! اما من ميگويم فقير زياد نداريم ما كساني داريم كه چشمشان هنوز سير نشده. خيليها به من ميگويند به يكسري از كساني كه غذا ميدهي نيازمند نيستند. من ميگويم اگر كسي نيازمند غذا نباشد و بيايد غذا بگيرد خيلي گرسنهتر از آن آدمي است كه نيازمند غذاست. آن آدم فكرش گرسنه است. من بايد فكر آن فرد را سير كنم. آدم گرسنه را من با يكي دو پرس غذا سير ميكنم اما آدمي كه چشمش سير نيست، آدمي كه فكرش گرسنه است بايد دهها روز غذا بدهم تا باور كند من هميشه هستم. اين غذا هميشه هست و ميتواند آن را بخورد. ما فقير نداريم. فقير كسي است كه نتواند ببخشد. آدمهاي زيادي داريم كه ميتوانند ببخشند. من بخشش را در زني ديدم كه تمام دار و ندارش همان پتويي بود كه به او دادم اما در كمال سخاوت آن را بخشيد. ماجرا از اين قرار بود كه من براي كارتنخوابها در ماشينم كيسه خواب هم دارم. چند وقت پيش خانمي از كارتنخوابها كنار آتش نشسته بود و داشت خودش را گرم ميكرد. من به او يك پتو دادم و تمام دار و ندارش شد همان يك پتو. آقايي آمد كنار من و پايش را نشان داد كه زخم است و از من خواست به او يك كيسهخواب بدهم. من ميدانستم اين كيسهخواب را ميفروشد؛ براي همين نميخواستم به او كيسه خواب بدهم. به همان زن گفتم: «ميشود همان پتويي كه به تو دادم و تنها دارايي تو است را بگيرم و به اين مرد بدهم؟» گفت: «بفرماييد براي شماست». من پتو را از او گرفتم بدون آنكه بداند در قبال اين كارش قرار است به او چه چيزي بدهم. پتو را از او گرفتم و دادم به همان مردي كه از من كيسهخواب ميخواست. آن آقا تشكر كرد و رفت و حتي از من نپرسيد چرا پتوي آن زن را ميگيري و به من ميدهي؟! فقط گرفت و رفت. چند لحظه بعد من به همان زن يك كيسهخواب دادم.
- آدمهايي كه براي گرفتن غذا پيش شما ميآيند فكر ميكنيد چنددرصدشان واقعا نيازمند و گرسنه هستند؟
من روي برچسبي كه به غذا ميزنم نوشتهام: «عزيز گرانقدر اين غذا «نذري» نيست، وظيفه اجتماعي ماست براي گرسنگان شهرمان. لطفا اگر به نيت نذري گرفتهايد و گرسنه نيستيد اين غذا را به يك هموطن گرسنه اهدا كنيد». كساني كه ميخواهند غذا بگيرند ابتدا فكر ميكنند نذري است. براي همين مردم عادي هم ميآيند تا غذا بگيرند. من مجبور هستم به تكتك آنها توضيح بدهم كه اين غذا نذري نيست. اوايل كسي نميشنيد و همه غذاي نذري را ميديدند اما به مرور آدمها يك مكث ميكنند. چند روز پيش در تجريش غذاها را در دست گرفته بودم و به عادت هميشه ميگفتم اين غذاها نذري نيست و براي مردم گرسنه است. كساني كه عبور ميكردند كمي مكث داشتند و وقتي ميديدند غذا نذري نيست نميگرفتند و ميرفتند. يادم هست يك نفر در تجريش به من گفت: «ميتوانم غذا بگيرم؟» گفتم: «اگر گرسنهاي ميتواني برداري». مكث كرد و گفت: «گرسنهام، ميتوانم بردارم؟» گفتم: «حتما، اصلا به جاي يك غذا، دو تا بردار». يك غذا برداشت و ايستاد و ديد آدمهايي كه براي گرفتن غذا ميآيند چه شكلي هستند، گفت: «من گرسنهام نباشد هم ميتوانم اين غذا را بخورم؟» گفتم: «بازهم ميتواني بخوري؛ اما من گذاشتهام براي گرسنهها. اگر خيلي هم سير هستي ببر به يك گرسنهاي كه ميشناسي بده». باز هم ايستاد. گفت: «خيلي دلم ميخواهد بخورم اما نميدانم چرا نبايد بخورم». گفتم: «به قلبت نگاه كن». همان لحظه آقايي آمد و گفت: «ميشود يك غذاي ديگر هم به من بدهي؟ براي خانمام ميخواهم». همان آقا غذايش را داد و گفت: «براي شما. من نميخواهم». مردم ما دارند ياد ميگيرند مهربان باشند، حالشان بهتر باشد و به هم لبخند بزنند.
- شما چطور برنامهريزي ميكنيد كه هر روز در كدام از نقطه شهر براي توزيع غذا اقدام كنيد؟
كاري كه من ميكنم هر روز در يك منطقه از شهر شروع به غذا دادن ميكنم. مثلا شنبهها مراكز بهزيستي و كمپ بانوان، يكشنبهها ساعت 5 امامزادهصالح هستم. دوشنبهها ميدان رسالت، حدود ساعت 5 كنار مسجد ميايستم، سهشنبهها ميدان پونك، چهارشنبهها ميدان شوش، خيابان انبارگندم و كوچه اوراقچيها ساعت 10شب ميروم و غذا پخش ميكنم. در اين روز حدود 100نفر هستيم كه قبلا 250-240نفر ميشديم؛ تعداد را كم كردم چون خيلي شلوغ ميشد. پنجشنبهها به ميدان امامخميني حدود ساعت 3 ميروم. جمعهها را هم بهكورهپزخانهها و خانوادههايي كه امكان آمدن به آن مناطق را ندارند اختصاص دادهام؛ يعني سعي ميكنم به تمام نقاط مختلف تهران غذا بدهم. در طول ايام هفته به جز همان چهارشنبهها معمولا خودم ميروم و نهايت يكي دو نفر هم همراهيام ميكنند.
- خيلي براي من جالب است كه ميگوييد يك جرقه در ماه رمضان اين همه ايده و خلاقيت انساندوستانه را در ذهن شما ايجاد كرد. به اين فكر كردهايد چرا در گذشته چنين ايدههايي به ذهنتان نرسيد؟
روزنامه گاردين يك مطلب از من چاپ كرد و خانم خبرنگار به من گفت: «آدمها در 40سالگي دچار يك ضربه مغزي ميشوند. احتمالا تو هم دچار همين ضربه مغزي شدهاي». ديدم واقعا راست ميگويد. من 40 را كه رد كردم دچار اين تحول شدم؛ تحولي كه باعث شد به اين فكر كنم من براي انجام كاري وارد اين دنيا شدهام. بنابراين هر روز در اين شهر ميگردم بلندگو بهدست گرفتهام و فقط داد ميزنم مردم! با هم مهربان باشيد. مردم! ميتوانيد به هم لبخند بزنيد. مردم! لبخند هزينهاي ندارد. با اين كار، من از مردم حسهاي خيلي خوبي ميگيرم. يك روز يك نفر در اتوبان امام علي جلوي من را گرفت و گفت بزنم كنار. وقتي بغل زدم آمد دم ماشينم و 8500تومان به من داد و گفت ميشود اين را خرج يكي از بچههايي كني كه غذا ميخواهد؟ و من با كمال ميل پذيرفتم. حتي همان اوايل كه كارم را شروع كرده بودم يك خانواده به من گفت ما خانواده پولداري نيستيم اما تصميم گرفتهايم هر ماه يك هفته سهميه گوشتي كه بايد بخوريم را به شما بدهيم تا در غذاهايتان بريزيد. حتي يك روز از مدرسه سفارت آلمان با من تماس گرفتند و گفتند حجم زيادي از غذايمان در روز دور ريخته ميشود، ميتوانيم اينها را به شما بدهيم؟ من هم پذيرفتم و الان روزانه 50تا 70غذا از سفارت آلمان ميگيريم.
- شما جايي هم براي غذا درستكردن داريد؟
3-2 هفتهاي ميشود كه آن را راه انداختهايم. وگرنه قانون گروهمان اين است كه هركس در خانه خودش غذا درست كند. در شوش يك آشپزخانه گرفتهايم و غذا درست ميكنيم.
- يك روزتان را ميگوييد چطور سپري ميشود؟
ساعت 6:30 -6 از خواب بيدار ميشوم تا ساعت 12-11 كارهاي روزمرهام را انجام ميدهم. از اين ساعت به بعد ديگر ميآيم بيرون و سوار ماشين ميشوم و در خيابانها ميگردم. غذاها را از جاهايي كه به من آدرس دادهاند جمع ميكنم و قبلا به جاهايي كه آدرس ميگرفتم غذا و لباسها را ميبردم اما يواشيواش حجم اين آدرسها خيلي زياد شد و ديگر فرصت نميكردم به همه آن آدرسها بروم. بعد از آن ديگر به كساني كه زنگ ميزدند و از من غذا و لباس ميخواستند ميپرسيدم در كدام منطقه هستند. بعد با توجه به منطقه سكونتشان به آنها ميگفتم كجا و چه زماني بيايند. اين كارهاي من معمولا تا آخر شب طول ميكشد و برخي شبها ساعت 2بامداد به خانه ميرسم.
- چطور ميشود كه خسته نميشويد؟
نازكترين پوست بدن شما پوست صورتتان است. تو هيچ وقت صورتات را در مقابل باد، باران، سرما و گرما نميپوشاني. چون از بچگي صورتات را عادت به سرما و گرما دادهاي. وقتي بدنت را عادت بدهي روزي 3 ساعت بخوابد و تحرك بدنت زياد باشد، بدن، خودش را آماده ميكند و عادت ميدهد.
- پس حالتان خيلي خوب است.
واقعا حالم خيلي خوب است. من واقعا الان جز مرگ هيچچيز ديگري از خدا نميخواهم. چون به هر چه كه خواستهام رسيدهام و ديگر چيزي براي آنكه به آن برسم نميخواهم.
- يعني الان هيچچيزي نميخواهيد؟
چرا، واقعا دلم ميخواهد به من طرح ترافيك بدهند تا وقتي وارد طرح ميشوم جريمهام نكنند. يكبار بابت همين جريمهها 3ميليون تومان پرداخت كردهام. جز اين خيلي دوست داشتم تمام بدنه ماشينم را بنويسم و از مردم بخواهم با هم بيشتر مهربان باشند. شايد هم اين كار را كردم و روي بدنه ماشينم نوشتم: «لطفا به هم لبخند بزنيد.» من هر كاري ميكنم تا با هم مهربانتر باشيم.
- خانوادهتان با اين روش زندگي كه انتخاب كرديد مشكلي ندارند؟
خانوادهام از روز اول همراهم بودند و در غذا دادن به مردم با من سهيم شدند. همسرم هنوز چهارشنبهها براي مردم شوش غذا درست ميكند. 15غذا را كرده 25غذا اما درست ميكند و از كارش لذت ميبرد.
- فكر ميكنيد تا كي ميتوانيد اين روند را ادامه بدهيد؟
يك پر را در باد تصور كنيد. اين پر از خودش اختياري ندارد. نسيم هر جور كه دلش بخواهد او را هدايت ميكند. ديگر دست من نيست. من همان پر هستم. نسيم من را هر جا ببرد من هم به همان سمت ميروم. مهم اين جرياني است كه راه افتاده است. نميدانم قرار است فردا چه اتفاقي بيفتد. امروز را اينطور زندگي ميكنم فردا هر چه خدا خواست.