تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۹

همشهری دو - فاطمه شیری: همه‌‌چیز از وقتی شروع شد که به‌عنوان سرباز معلم به یکی از روستاهای صفر مرزی رفت. ‌

 ابتدا فقط مي‌خواست دوران سربازي‌اش را پشت سر بگذارد و پس از آن در رشته مورد علاقه‌اش عمران، فعاليت خود را آغاز كند اما «محمد خمر يادگار» خبر نداشت وقتي پايش به روستاي «قره‌سنگي» از توابع شهرستان سرخس خراسان رضوي برسد، زندگي‌اش براي هميشه عوض خواهد شد تا جايي كه امروز دوست دارد براي هميشه در كنار اهالي اين روستا و دانش‌آموزانش بماند؛ كودكان محرومي كه تا قبل از ورود آقا معلم به اين روستا در وضعيت نابساماني به‌سرمي‌بردند اما محمد يادگار با روزنوشت‌هايش در يكي از شبكه‌هاي اجتماعي توانست نظر خيرين را به اين روستاي محروم جلب كند و حالا خيلي از كودكان اين روستا و روستاهاي مجاور در زمستان‌ها از درد سرما در كلاس درس نمي‌مانند و حسرت بازي‌هاي كودكانه را از پشت پنجره نمي‌خورند. آنها با كفش و لباس‌هاي جديد و گرمي كه محمد برايشان خريده، آزادانه در برف و سرماي روستايشان، زنگ‌هاي تفريح با گلوله‌هاي برفي و دستان كوچكشان آدم برفي درست مي‌كنند و به رسم همه روزهايي كه سرما را به جان خريده بودند، كاپشن‌هاي قديمي خود را روي دوش آدم برفي خود مي‌اندازند تا او هم از گرما به اندازه كودكان محروم اين روستا لذت ببرد.

  • كودكاني سرخ از سرما

روستاي قره سنگي80كيلومتر با شهرشان سرخس فاصله دارد اما او كمتر زماني فرصت مي‌كند براي تفريح و ديد و بازديد به شهرشان برود؛ چراكه دانش‌آموزان قره‌سنگي يك روز هم نمي‌توانند دوري آقا معلم را تحمل كنند. محمد خمر يادگار سرباز معلم جوان اين روستا صحبت‌هايش را با تعريف خاطره‌اي از دانش‌آموزان كلاسش شروع مي‌كند.

او مي‌گويد: «از زماني كه در اين روستا مستقر شدم و پي به محروميت مردمان و به‌ويژه كودكان آن بردم همه تلاشم را به‌كار بستم تا از هر طريقي به اين كودكان كمك كنم. شايد به‌خاطر همين كمك‌ها و توجهم به دانش‌آموزان كلاس اول ابتدايي مدرسه قره‌سنگي بود كه وقتي به درخواست مديران مدرسه قرار شد من براي تدريس به كلاس چهارم بروم و معلم كلاس چهارم به كلاس من برود، فرداي آن روز خيلي از دانش‌آموزان كلاس اول به نشانه اعتراض سر كلاس حاضر نشدند و گروهي از آنها هم با تجمع مقابل در اتاق مدير مدرسه خواستار بازگشت من به كلاس اول شدند».

اين شايد يكي از شيرين‌ترين خاطرات محمد از زماني است كه او در روستاي قره‌سنگي سرباز معلمي را تمرين مي‌كند. او از همان ابتداي تدريس در اين مدرسه آنقدر با دانش‌آموزان محبت آميز برخورد مي‌كرد و حواسش به مردمان اين روستا و حتي كودكان و اهالي روستاهاي ديگر بود كه خيلي زود توانست جايگاه ويژه‌اي را بين محلي‌هاي اين مناطق پيدا كند.

به همين‌خاطر ارتباط آنها با آقا معلم جوان نزديك و صميمانه شده به طوري كه او اگر قرار باشد يك شب را در مدرسه بماند، اهالي روستا جلوي در مدرسه صف مي‌كشند تا محمد را مهمان سفره‌هاي خالي و گرماي خانه‌هاي كوچك‌شان كنند؛ «از زماني كه من وارد اين روستا شدم جز صداقت و صميميت در بين اهالي چيز ديگري نديدم. راستش را بخواهيد آنها شايد خانه‌هاي لوكس و امكانات پذيرايي زيادي نداشته باشند اما صفا و گرماي روستاييان اين منطقه را با هيچ‌چيز نمي‌توان عوض كرد».

به گفته محمد او از ابتداي مهرماه به‌عنوان سرباز معلم وارد اين روستا شد. به گفته خودش آن زمان هوا نسبتا گرم بود و به‌نظرش زندگي روستاييان معمولي مي‌آمد اما كم‌كم با سرد شدن هوا، آقا معلم با صحنه عجيبي روبه‌رو شد؛ «متأسفانه من دانش‌آموزاني را ديدم كه هر روز سر كلاسم حاضر مي‌شدند اما نه لباس گرم مناسبي به تن داشتند و نه كفشي كه پاي آنها را از سوز و سرماي هوا حفظ كند».

اين شايد كوچك‌ترين مشكلات بچه‌هاي قره‌سنگي بود. نبود اشتغال و عدم‌درآمدزايي، براي اهالي اين روستا و ديگر روستاها فقر مالي و سوءتغذيه به‌وجود آورده بود؛« وقتي هر روز مي‌ديدم بچه‌ها از سرما يا گرسنگي بي‌انرژي سر كلاس‌ها حاضر مي‌شدند، تصميم گرفتم برايشان كاري انجام دهم».

  • كمك‌هاي خيرخواهانه

محمد نمي‌توانست نسبت به دانش‌آموزان مدرسه‌اي كه در آنجا تدريس مي‌كرد و مردمان آن، بي‌تفاوت باشد. او در نخستين قدم از دوستان و آشنايان خود شروع كرد و با جمع‌آوري مبلغي، سعي كرد پوشاك گرم براي بچه‌ها تهيه كند. در اين ميان خانواده و بستگان محمد به او كمك بسياري كردند.

به‌خصوص پدرش كه در اين حركت خيرانه پشت او بود اما نيازهاي مردم روستا بيش از اين حرف‌ها بود. معلم جوان مي‌دانست كه به كمك‌هاي بيشتري در اين راه نيازمند است. اين بود كه با پيشنهاد يكي از دوستان صميمي خود با شبكه اينستاگرام آشنا شد؛ «دوستم به من گفت مي‌توانم عكس روستا، بچه‌ها، مردمانش و نيازهاي آنها را در اين فضا قرار بدهم تا شايد خيراني پيدا شوند كه بخواهند نياز بچه‌ها را برطرف كنند. اين بود كه من هم شروع كردم به عكاسي از بچه‌ها و قرار دادن عكس‌ها در اين شبكه. در ابتدا تعداد بازديدكنندگان بسيار كم بود اما به مرور زمان تعداد آنها بيشتر شد تا جايي كه عده‌اي از آنها علاقه‌مند به كمك به بچه‌ها شدند».

البته در اين ميان آقاي يادگار خودش هم بيكار ننشست و با مراجعه به صفحات اجتماعي تعدادي از هنرمندان و بازيگران از آنها درخواست كمك به كودكان روستا را كرد؛ «اما بيشتر مردم عادي بودند كه دوست داشتند به بچه‌هاي روستا كمك كنند. كمك‌ها از روزانه 100و 200هزار تومان شروع شد تا به بالا».

محمد خمر يادگار هر روز عكس و متني از كلاسش روي صفحه قرار مي‌داد و اتفاقات را يك به يك شرح مي‌داد. همه اينها كمك مي‌كرد تا كساني كه دوست داشتند به اوضاع روستاي قره سنگي و مردمانش كمك كنند، خيالشان از بابت كمك‌‌ها راحت باشد؛ چراكه آقا معلم تصاوير كالاهايي كه براي بچه‌ها مي‌خريد را به سرعت روي صفحه شخصي‌اش قرار مي‌داد.

  • حسرت بازي از پشت پنجره

سر كلاس آقا معلم دانش‌آموزي بود كه از لحاظ درسي حرف اول را مي‌زد و نمراتش عالي بود اما آقا معلم مي‌دانست كه خانواده او از لحاظ مالي وضعيت مناسبي ندارد. يك روز فاطمه زنگ ورزش در كلاس نشسته بود و از پشت پنجره بازي ديگر دانش‌آموزان كلاس را نگاه مي‌كرد؛ «وقتي متوجه اين موضوع شدم از فاطمه دليل بازي نكردنش با بچه‌ها را پرس و جو كردم و متوجه شدم او به‌خاطر نداشتن كاپشن و سوز و سرماي بيرون از كلاس با بچه‌هاي ديگر بازي نمي‌كند».

وقتي اين را فهميد خيلي ناراحت شد و تا چند روز ذهنش مشغول فاطمه بود. او در اين‌باره مي‌گويد: «اولين نفري كه با كمك نقدي‌اش حسابي غافلگيرمان كرد، 200هزار تومان به حسابم ريخت. شب اربعين بود و به من گفت: من اين پول را ريختم. ديگر خودت مي‌داني و خداي خودت. فقط يادت باشد امشب چه شبي است. خيري كه به ما كمك كرد، كارگر ساده‌اي بود كه تحت‌تأثير عكس‌هايي كه در صفحه‌ام مي‌گذاشتم، اقدام به اين‌كار كرد. برايم طبيعي بود كه به من اعتمادي نداشته باشد اما به او قول دادم كه با همه توانم پول او را به بهترين شكل ممكن خرج كنم. اين بود كه پس از مواجه شدن با مشكل فاطمه فهميدم كه او و خيلي ديگر از دانش‌آموزان مدرسه نياز به لباس گرم دارند. اين بود كه با نخستين كمك خيرانه توانستم تعدادي كفش و كاپشن براي بچه‌ها بخرم». آقا معلم درباره اينكه چطور با اين مقدار پول توانسته تعداد كافي كاپشن و كفش براي بچه‌ها خريداري كند مي‌گويد:«وقتي حرف از كمك باشد همه وسيله‌هايش جفت و جور مي‌شود. البته من به كمك پدرم و يكسري از بستگان مقداري هم پول روي 200هزار تومان كمك خيرانه گذاشتيم و وقتي براي خريد به مغازه‌اي در سرخس رفتم و فروشنده فهميد لباس‌ها قرار است به‌دست يكسري از بچه‌هاي نيازمند برسد، كفش‌ها و كاپشن‌ها را با قيمت خيلي پاييني با من حساب كرد. به همين‌خاطر توانستم با مبلغ كمي كه در اختيار داشتم كالاي بيشتري بخرم و به‌دست بچه‌ها برسانم».

آقا معلم خنده بچه‌هاي كلاسش بعد از تحويل گرفتن كفش و كاپشن‌هاي جديد را از خاطر نمي‌برد. آنها ذوق زده كاپشن‌ها را به تن كردند و با كفش‌هاي جديدشان شروع كردند به دويدن در حياط مدرسه و شادي كردن؛ لحظات شادي كه بهانه آن كمك خيرانه مردي ناشناس بود كه با اعتماد به آقا معلم، لبخند شادي را به لب بچه‌هاي مدرسه نشاند. پس از اين ماجرا بود كه به تعداد خيرين اضافه شد. وقتي آنها مي‌ديدند كه محمد، پول‌هاي خيرين را خرج بچه‌هاي مدرسه مي‌كند با خيال راحت‌تري اقدام به كمك مي‌كردند؛ چراكه آنها مي‌دانستند كه پس از چند روز تصاوير كمك‌هايشان را آقا معلم روي صفحه شخصي خود قرار خواهد داد؛ «مشكل بچه‌هاي مدرسه تنها كيف، كفش و كاپشن و لباس گرم نبود. آنها در كنار اين از سوء‌تغذيه هم رنج مي‌بردند. به همين‌خاطر بخش ديگري از كمك‌ها را سعي كردم خرج تغذيه بچه‌ها بكنم. اين بود كه با برنامه‌ريزي در هفته چند نوبت به بچه‌ها ميوه مي‌دهيم و روزهاي ديگر كه ميوه نباشد، لقمه نان و پنير و سبزي به دستشان مي‌رسانيم».

  • تنها نشاني، قلب بزرگ او بود

به گفته آقا معلم روستاي قره‌سنگي، مشكل بچه‌ها ريشه‌دار است و ريشه آن در عدم‌معاش خانواده‌هاست. به همين‌خاطر اغلب بچه‌ها در فقر مالي و سوءتغذيه به‌سرمي‌برند؛ «يك روز كه در مدرسه بودم مادر يكي از دانش‌آموزان پيش من آمد و شروع كرد به درددل و گريه. وقتي مشكل را جويا شدم، فهميدم كه آنها مدتي است به جز نان چيز ديگري براي خوردن ندارند.

آن روز مادر عماد به مدرسه آمده بود تا آخرين تكه نان باقي‌مانده در خانه‌شان را به‌دست عماد برساند تا او از گرسنگي فشارش نيفتد اما عماد نان را نخورده بود و با گريه و اعتراض به مادرش گفته بود كه چقدر نان بخورد. خسته شده است. آنقدر اين موضوع به مادر عماد فشار آورد كه او مجبور شد براي حل مشكل‌شان به سراغ من بيايد و از من بخواهد كه تكه نان را به‌دست پسرش برسانم». محمد با اين اتفاق بسيار ناراحت شد. او هر روز بيشتر از قبل متوجه مشكلات اهالي مي‌شد. به همين‌خاطر در نخستين فرصت با كمك‌هاي مردمي مقداري برنج، روغن، پنير، قند و... خريداري كرد و به خانه عماد برد؛ «لبخند خانواده دانش‌آموزم را از خاطر نمي‌برم. مادر عماد تصورش را هم نمي‌كرد كه براي مدتي شرمنده فرزندش نخواهد بود اما من فقط وسيله‌اي براي انجام اين‌كار بودم و كمك اصلي را كساني كردند كه نه نامي از آنها در ميان بود و نه نشاني. شايد تنها نشاني‌شان دل بزرگ و قلب مهربانشان بود كه لبخند شادي را بر لب مادر عماد و مادرهاي ديگر اين منطقه نشاندند».

به گفته محمد خمر يادگار، پدر عماد جانباز بود و قادر به تأمين معاش براي خانواده‌اش نبود اما خانواده‌هاي ديگر روستا هم مشكلات معيشتي بسياري داشتند چراكه آنها كاري براي انجام دادن نداشتند؛ «ديگر از يك جايي به بعد من و همكارانم فقط به مشكلات بچه‌ها فكر نمي‌كرديم و مشكلات بزرگ‌تري به چشم مان مي‌آمد؛ مثل خرابي خانه‌هاي اهالي يا نداشتن غذايي گرم و مناسب. حتي پس از مدتي كمك به اهالي روستاي قره‌سنگي، به روستاهاي كنار اين روستا هم براي كمك رفتيم و به آنها هم كمك كرديم». بعضي‌ها نياز به مواد غذايي داشتند و گروهي ديگر با از راه رسيدن فصل سرما، خانه‌هايشان نياز به تعمير داشت؛ «هيچ وقت از خاطر نمي‌برم، پيرزني را كه هنگام بارش باران خانه‌اش پر آب شده بود و سقف خانه او نياز به تعمير داشت اما به‌خاطر كهولت سن و فقر مالي قادر به اين كار نبود. به همين‌خاطر هنگام بارش باران، از قسمت‌هاي مختلفي در سقف خانه‌اش قطرات باران مي‌چكيد و خانه‌اش را خيس مي‌كرد. از زماني كه من رويدادهاي روستا را در قالب تصوير در صفحه شخصي‌ام قرار مي‌دادم، خيري پيدا شد كه بي‌نهايت به ما كمك كرد. وقتي او با تصاوير خانه پيرزن بومي مواجه شد به سرعت با من تماس گرفت و گفت چقدر نياز هست تا خانه او درست شود. من گفتم نزديك به يك ميليون و او خيلي زود پس از تماس‌مان مبلغي در حدود يك ميليون و 300هزار تومان به حسابم واريز كرد و ما توانستيم شادي و گرما را به خانه سرد و خيس از بارش باران پيرزن ببريم. او خانه‌اش تعمير شد و براي همگي مان كلي دعا كرد اما من فقط يك وسيله براي انجام اين كار بودم و كار اصلي را كسي انجام داد كه تنها نشاني‌اش قلب بزرگ او و معرفتش بود».

  • عين مثل عشق

حالا محمد پس از ماه‌ها فعاليت در اين روستا دلش مي‌خواهد اگر آموزش و پرورش او را حمايت كند، در همين روستا بماند و همچنان به مردمان و كودكان آن كمك برساند؛ «براي من هيچ عشقي بالاتر از كمك رساندن به مردمان اين روستا نيست و از اينكه بتوانم وسيله‌اي باشم براي كمك به اهالي اين منطقه حاضرم قيد همه‌‌چيز را بزنم و در همين جا بمانم».

محمد يادگار مي‌داند كه با كمك‌هاي مقطعي جهت خوراك و پوشاك نمي‌تواند حامي مردم اين منطقه باشد به همين‌خاطر راه‌حل اساسي‌تري به ذهنش رسيده. اين معلم جوان مي‌خواهد به جاي ماهي، ماهيگيري را به اهالي روستا ياد بدهد؛ «مشكل اصلي اين اهالي، نداشتن شغل است. وقتي آنها صاحب شغل باشند مي‌توانند به راحتي از پس خرج و مخارجشان بربيايند. به همين‌خاطر من خيلي فكر كردم و در آخر به اين نتيجه رسيدم كه بايد روي هنر صنايع‌دستي روستا حساب باز كنيم؛ چراكه خانم‌هاي اين روستا با هنر قالي‌بافي آشنايي دارند و ما در نخستين فرصت مبلغي را براي خريد دار قالي براي خانم‌هاي روستا تهيه كرديم. آنها هم از اين فكر استقبال كردند و منتظر اجرايي شدن آن هستند».

اما در اين ميان تنها مشكل اساسي اين است كه طرح‌هاي جديد به خانم‌هاي روستا آموزش داده شود تا آنها بتوانند كارهاي خود را به بازار عرضه كنند؛ «ما در حال رايزني هستيم تا با كمك گرفتن از مدرسين قالي بافي و آموزش انواع طرح و نقش به خانم‌هاي روستا اين هنر را در اينجا زنده كرده و وسايل درآمدزايي مردمان اين روستا را فراهم كنيم.»

آنها دارهاي قالي را با كمك خيرين خريداري كرده و منتظر هستند تا مدرس اين كار را پيدا كنند. به گفته آقا معلم او همچنان در حال گرفتن كمك‌هاي نقدي از مردمان خير است و آنها را خرج بچه‌هاي روستا مي‌كند؛ «روزانه نزديك به 50هزار تومان به‌حساب من واريز مي‌شود و من يا اين مبالغ را خرج تغذيه بچه‌ها مي‌كنم، يا پوشاكشان يا احتياجات اهالي را برطرف مي‌كنم».

به گفته آقا معلم، او از سوئد و آمريكا هم دريافت كمك داشته. او روزي را به‌خاطر دارد كه مردم اين منطقه در محروميت كامل بودند و حالا كمي، فقط كمي اوضاعشان با حضور يك سرباز معلم در روستايشان بهتر شده؛ سرباز معلمي كه نه سوپراستار است و نه بازيكني مشهور كه چهره‌اش در تلويزيون و روزنامه و سايت‌ها قرار بگيرد.

او يك آقا معلم با دلي بزرگ است كه توانسته لبخند شادي را به خانواده‌‌اي هديه كند كه دخترشان از درد پايش به‌خود مي‌پيچيد و توانايي راه رفتن نداشت اما آقا معلم با برقراري ارتباط با يك دكتر خير توانست مشكل اين دختر را حل كند و او را به زندگي طبيعي‌اش بازگرداند.

مردم اين روستا خود را مديون مردي مي‌دانند كه با دستان خالي اما قلبي بزرگ كمك‌هاي بسياري به اهالي كرده و باعث قوت قلب و اميدواري‌شان شده. حالا بچه‌هاي قره‌سنگي به عشق نشستن پاي كلاس محمدخمر يادگار لحظه‌شماري مي‌كنند تا در مكتب او مشق انسانيت كنند. بنويسند اِ مثل انسانيت، نون مثل نوع دوستي، عين مثل عشق.