معروف است این چندکلمه را سهراب سپهری در توصیف شگفتیهای ماسوله نوشته است. شهری عجیب در دل کوه، نزدیکیهای رشت و فومن، که بالا تا پاییناش، 100متر اختلاف ارتفاع دارد. پس، پشتبام یک خانه، حیاط دیگری میشود. نظیر این ماجرا در نزدیکیهای مریوان تکرار میشود، جایی به اسم هورامان تخت، شاید نه به سرسبزی ماسوله، اما روستایی پلکانی و عجیب. و این حکایت ایرانی باهوش است که هیچگاه مقهور طبیعت نشده است. او دست برتر را در شهر و تمدن داشته. برای همین باید او را دید، شناخت و سرزمینش را گشت.
این روزها که چمدانها پشت درها آماده است و عدهای برای کلاس کار، دریاهای جهانی را برگزیدهاند، پیشنهاد ویژه آن است که ایران را ببینید. انسان ایرانی را دریابید. مرحوم اینانلو ادعا می کرد «ایران جهانی است در یک مرز» و البته ادعایی زیاده و اغراق نبوده است.
اگر به ابیانه سری بزنید، نزدیکیهای نطنز، همانجایی که به هستهای شهره شده، خاکهای سرخی میبینید که در رگبهرگ خانهها تنیده شده و زنان و مردانی میبینید که هنوز به آیین و سنتشان پایبند و مفتخرند. یعنی ایرانی خود را نمی بازد. خاکش سرخ می ماند و لباسش هفترنگ و بلند. به کاشان که برويد سراغی از مدرسه آقابزرگ بگیريد که هنوز گنبد خشتیاش از مرتفعترین سازههای شهر است. مسجدی که مدرسه است و مدرسهای که هنوز زنده است. هم طلبه دارد، هم نمازجماعت، هم هیأتی با فضیلت.
نقطه به نقطه ایران گرچه گرد کهنسالی دارد اما هنوز نفس میکشد، سرپاست، زنده است. از مسجد جامع اردستان بگیرید تا بادگیر چیقی سیرجان. زمان را در برج ساعت یزد بیابید و معنای زندگی را در سایه دروازهقرآن شیراز؛ معنویتی به قدمت دیلمیان که مردمانش، اول هرماه قمری خود را به زیر این دروازه میرساندند تا از زیر دو نسخه قرآن عبور کرده و تا پایان ماه در پناه قرآن بمانند.
در این سرزمین می شود زمین تا آسمان را پیمود، دنیا را آزمود با سفال و فرش و بادگیر و آبانبار و مینیاتور. این چنین است که حافظ میگوید قصه ماست که در هر سر بازار بماند.