پاسخ بچهها با کیفهايي که تعادلشان را به هم میزد، همهمه بود و سروصدا.
خانم مجری که متوجه کیفها شد، به مدير چيزي گفت و بعد برگشت پشت بلندگو.
- توجه! توجه! آقای مدیر گفتن کیفها رو کنار دستتون بذارین و به حالت خبردار وايسيد!
سروکلهي خانم مجری از یکیدو روز پیش توي مدرسه پیدا شده بود. هیچکس او را نمیشناخت. شاید هم اداره فرستاده بودش!
- انگار یادتون رفت چی پرسیدم، کیا ساعت 9 شب خوابیدن؟! فقط دستها بالا! بالا! بالاتر!
تکوتوک دست بچهها بالا رفت؛ تعدادشان کم بود.
- پس به افتخار بچههایی که ساعت 9 شب خوابیدن یک کف محکم... دست، سوت، هورا، جیغ.
پچپچها شروع شد. کسی توجه نکرد و خانم مجری گفت: «اینطوري نشد، ها! برای بچههایی که 9 شب خوابیدن دست، هورا، جیغ و...»
بچهها انگار همان کلمهي آخری را شنیده باشند، شروع به جیغزدن کردند!
- نگفتم فقط جیغ! گفتم دست، سوت، هورا... زمستون که نیست دستهاتون يخ بزنه، حالا کیا ساعت 10 شب، بعد از انجام تکالیف، به خواب ناز رفتن؟!
اینبار تعداد دستهایی که بالا رفت بيشتر بود.
- پس به افتخار دهیها، یک کف مرتب بزنید. هم دست محکم، هم هورا، هم فریاد شادی، غیر از جیغ و داد!
من، غلامی، ناصری، احمدی، حیدری و... از قاب پنجرهي سالن کوچک ورزش مدرسه گاهي یکی دو پشتک و وارو میزدیم، گاهي به حیاط نگاه میکردیم. از آنجا، هم صداها را میشنیدیم و هم مراسم را يواشكي ميديديم.
غلامی هم توي کلاس خودمان بود، هم توي گروه ورزش. با صدای بلند همهچیز را میگفت و همه را میخنداند.
- فقط جیغ، داد، هورا. غیر از این باشه، اخراجین!
این را غلامی گفت و من گفتم: «چرا تمرین نمیکنی؟ الآنه که باید بریم رو تشک، ها!»
- تمرین بیتمرین، فول فولم! تازه از همهتون بهتر پشتک میزنم!
آقای مدیر ناحیه آمده بود نشسته بود روی صندلیهایی که برای او و مهمانان چیده بودند و داشت با تلفنهمراه حرف میزد. آقای فتحی، مدیر مدرسهمان، کنارش نشسته بود.
- مرادی! مرادی!
صدای غلامی بود. مرادی من بودم. صدایش را وقتی شنیدم که خیز برداشته بودم برای فرود آمدن به تشک! هولکی ایستادم.
- چيکار داری؟! مگه نمیبینی تمرین دارم؟
خودم را به پنجره رساندم. غلامی گفت: «اونجا رو نگاه کن!»
- کجا؟! کجا رو نگاه کنم؟
- آخر صف! اونجا! عباسی! عباسی!
- کجا؟ من که نمیبینم!
- اونجا! اونجا!
دیدم. عباسی را دیدم که پشت بچهها پنهان شده بود و تندتند در حال خوردن چیزی بود.
خانم مجری، از دو روز قبل، با بچهها تمرین مراسم نمادین آغاز المپیاد درون مدرسه را شروع کرده بود.
مدرسهي ما، بین همهي مدرسههای کوچک و نقلی، به این دليل که تازهساز بود و حیاط بزرگی با سالن تمرین و تور والیبال و بسکتبال داشت، بهعنوان نمادین انتخاب شده بود.
در این دو روز خانم مجری بعد از مراسم صبحگاه برای ما صحبت کرده بود. حرفهایش توي گوشم بود: «شب مراسم زودی بخوابین، بهخصوص ژیمناستها، که بعد از سخنرانی مدیر ناحیه بايد جلوي مدیر و همراهان هنرنمایی کنن! صبحانهي مفصل بخورین! هم نان، پنیر و گردو! هم کره، مربا با عسل... بعد هم لقمههای مادر فراموش نشه که باید با دستهاش بذاره تو کیفتون... مدرسهي شما از بین پانصد، ششصد مدرسه انتخاب شده؛ یعنی شما باید آبروی مدرسه رو...»
غلامی یکهو از پنجره و آنچه میدید دل کند. من به حیاط مدرسه نگاه انداختم و سرم را به طرف او برگرداندم. غلامی سر کیفش رفت. از جا که برخاست، لقمهي بزرگي در دستش دیدم که به دهان گرفت. یاد مادر افتادم.
- دیشب کی خوابیدی؟!
- دیشب، مادر؟! تمرین ميکردم، رو رختخوابم!
- صداها رو شنیدم، مادر! گفتم چه ساعتی خوابیدی؟!
- بعد از شما! نمیدونم ساعت چند بود! تمرین ميکردم برای جشن نمادین!
- نمادین؟!
- ها، مادر! گفتم که؛ المپیاد درون مدرسه! تو همهي مدرسهها هست، اما مدرسهي ما نمادینه! خانم مجری گفت آبروی مدرسه دست ماست!
- دست شما؟!
- ها، مادر! ماييم که باید بعد از سخنرانیِ مدیرِ ناحیه رو تشک بریم!
- غذا چی؟! دیشبم که چیزی نخوری؟!
- خوردم، مادر! الآن هم دو سه لقمه خوردم!
- کی؟ من که ندیدم!
- رفته بودین آشپزخونه...
با اینکه میدانستم آن روز پوشیدن گرمکن ورزشی رمز عبور بود و از درس و مشق و جوابپسدادن به معلمها خبری نبود، باز نگاهی به کیفم کردم تا کتابهایم باشد. مادر کار خودش را کرده بود. دو سه لقمهي نان و پنیر توي کیفم گذاشته بود.
از دیدن غلامی با آن لقمهي بزرگش شکمم به قاروقور افتاد. دوباره نگاهي به آقای فتحی و مدیر ناحیه انداختم که صدای خانم مجری را شنیدم:
«جالبه، هم اونهایی که ساعت 10 خوابیدن دستهاشون بالاست، هم اونهایی که ساعت 11 لالا کردن. نکنه هنوز خوابین؟ پس به افتخار اونهایی که ساعت 10 خوابیدن و ساعت 11 نخوابیدن، دست، هورا و...»
صدای دستها بالا رفت. انگار بچهها با ساعت دهیها، که آخرین ساعت تعیینشدهي خانم مجری بود، لج بودند! صدای خانم مجری بالا رفت: «این دست به درد کی میخوره؟»
همهمهي بچهها، که به خنده و لبخند تبدیل شده بود، چهرهي خانم مجری را نیز به خنده باز کرد: «به عمه و خالهتون چهکار دارید؟ بیچارهها روحشون خبردار کارهای شما نیست! اصلاً نمیدونن 9 شب خوابیدین، یا 10، یا 11، یا 12... حالا کیا ساعت دوازده خوابیدن؟!»
دستم ناخودآگاه بالا رفت. احمدی، که هنوز روی تشک تمرین میکرد، متوجه شد و قاهقاه خندید.
- مرادي، خانم مجری که دستت رو نمیبینه! تازه دو ساعت تخلف داری، جریمه میشی!
خانم مجری از بچهها خواسته بود فوقش ساعت9 شب بخوابند. برای گروه ما که تمرین داشتیم ساعت 10 بود. بعد به شوخی یا جدی گفته بود بچههایی که ديرتر از ساعت 10 بخوابند جریمه میشوند! جریمهي پنجهزار تومانی! کلاغپِرِس گزارش میکند!
صدای باز شدن در سالن تمرین، رویم را برگرداند. آقای بهبود، مربی ورزشمان، بود. او معلم ورزش چند مدرسهي دیگر هم بود. همه دورش جمع شدیم.
- بچهها آماده باشید. بعد از حرفهای مدیر ناحیه، وقتی رو تشک میرین، خیال کنین اینجايين. فقط گوشبهفرمان خانم مجری باشین...
غلامی عین خیالش نبود. انگار لقمهي بزرگی که خورده بود در عرض همین چند دقیقه هضم شده بود و با حرکات پشتک و وارو از دهانش بیرون نمیزد؛ همان ترسی که من داشتم!
آقای مربی گفت: «از همین حالا تو سالن به خط شین!»
من سرگروه بودم و نفر اول، اما همه سعی میکردند بین پنجرهي یکی دو متری باشند تا توی حیاط را بهتر ببینند.
- حتماً همهي بچهها صبحونه خوردن و براي بعضیها هم دستهای مادر مهربونشون لقمههایی توي کیفشون گذاشته. پس به افتخار همهي مادرها دست، هورا، سوت، فریاد خوشحالی و هر چه بلدین...
اینبار صدای فریاد بچهها و کفزدن آنها شیشههای پنجرهي سالن ورزش را لرزاند!
به یاد مادرم و لقمههایش افتادم که توی کیفم گذاشته بود.
- و حالا آقای مدیر مدرسه برای عرض خیر مقدم تشریف میآرن!
داشتم فکر میکردم پنج دقیقه حرفهای آقای فتحی و 10 دقیقه حرفهای آقای مدیر ناحیه، يعني 15 دقیقه، که با شنیدن صدای خانم مجری که برای آقای فتحی تقاضای دست، هورا و سوت کرده بود، دلم پایین ریخت:
«و حالا سلام المپیاد درون مدرسه! سلام به آقای مدیر ناحیه که با سخنان شیوای خود آغازگر تحول عظیمي برای سلامت و ورزش شما دانشآموزان عزیز هستن. پس هرچه محکمتر، هم دست، هم هورا، هم سوت، هم هر چه بلدین!»
نگاهم به ردیف صندلیهای جلو افتاد. همه ایستاده بودند، اما آقای مدیر ناحیه نشسته بود و هنوز با تلفنهمراه صحبت میکرد. همهی چشمها به او دوخته شده بود که از جا بلند شود و نمیشد. همهی سرها به سمتش نشانه رفته بود.
خانم مجری که دید انتظارها طولانی شده، خود را با یک خیز به بلندگو رساند.
- یک بار دیگر تا آمادهشدن آقای مدیر هم دست، هم هورا... البته خیلی محکمتر تا همهجا بلرزه!
مدیر ناحیه همینطور که تلفن را دم گوشش گرفته بود به آرامی از جایش بلند شد. تلفن را به آقای کنارياش داد و قبل از رسیدن به بلندگو چند کلمه با آقای فتحی حرف زد.
- بچهها، خوشحالم که اینجا هستم. شما المپیاد درون مدرسه را شروع کنین. المپیاد چیز خوبیه، اما تلفنهمراه... گفتن اگه آب دستته، یعنی دست بنده، بذارم برم ادارهي کل...
صدای همهمهي بچهها بالا رفت. خانم مجری با عجله خودش را به تریبون رساند.
- به افتخار آقای مدیر ناحیه هم دست، هم هورا، هم سوت، هم هر چه بلدین...
غلامی رو به مربی ورزش کرد: «آقا، پس ما چی، پشتک و وارو؟!»
- صدا نده! همین الساعه! بذارید آقای مدیر برگرده!
آقای فتحی، همینطور که سر در گوش آقای مدیر ناحیه داشت، او را تا دم مدرسه همراهي کرد. وقتی برگشت چیزی در گوش خانم مجری زمزمه کرد.
-بچهها! آقای مدیر از همهتون تشکر کرد. الآن هم تا رفتن به کلاسها ربع ساعت وقت دارین تا هم لقمههای توي کیفتون رو بخورید، هم شیرینی و کلوچههایی که روی میز برای آقای مدیر ناحیه و همراهان چیده بودن.
پس به افتخار کلوچه مسقطیها کف مرتبی بزنید؛ هم دست، هم هورا، هم سوت، هم جیغ و هر چه بلدید...
انگار همهی پشتکهایم وارو شده باشد، به طرف کیفم رفتم. چند لقمهای را که مادر برایم گذاشته بود برداشتم و همانجا زیر پنجرهي سالن نشستم. غلامی که لقمهها را دید، خندهکنان خودش را بالای سرم رساند و گفت: «با هم بخوریم!»
تصويرگري: فرينا فاضلزاد