چرا کارناوال اسب دیوانه؟ پدر فکر میکرد کلمهی «کارناوال» دیوی را توی عالم هپروت فرو برده و او توانسته برادر کوچکترش بارت ـ بارت بلغمیمزاج ـ را هم برای این برنامه هیجانزده کند.
پوستر برنامه نشان میداد این ماجرا قرار است در محوطهی نمایشگاهی در استرجیس داکوتای جنوبی، ساعت نه صبح هفده اوت، یعنی سه روز بعد برگزار شود که دقیقا مقارن میشد با آخرین روز سفر اردویی آنها.
پوستر خیلی وقت بود آنجا چسبانده شده بود، برای همین نمیشد تویش جزئیات مراسم آن روز را خواند. اما انگار جشن همراه با نمایش، دکلمه و ترانههایی سرخپوستی دربارهی زندگی و دوران رئیس بزرگ جنگ لاکوتا بود.
دیوی شروع کرد به حرف زدن دربارهی این ماجرا و مزهی دهان پدر را تلخ کرد. وقتی به پسر گفت نمیتوانند بروند، دیوی هی تکرار کرد: «باشه، قبوله. به شرطی که یه دلیلی بیاری.» پدر با این جمله از کوره در رفت.
چون علاوه بر اینکه این برایش غیر قابل تحمل بود، واقعا دلیلی برای خودش داشت ـ اینکه رفتن به کارناوال دردسر خالص بود ـ اما هیچ بچهی هشتسالهای در جهان قدرت درک چنین دلیلی را نداشت
رفتن به آن کارناوال یعنی بیدار شدن ساعت شش صبح برای جمع کردن چادر و بستن وسایل اردو، آن هم در آخرین روز مسافرت و رانندگی به مدت یک ساعت و نیم خلاف مسیر خانه.
تازه بعد از آن اگر واقعا تا آخرش یعنی یک روز کامل میماندند، باید در راه برگشت سهنفری یک شب اضافهی دیگر در یک مسافرخانهی افتضاحِ بینراهی میخوابیدند.
پدر اقامت یکروزهشان در مسیر بلکهیلز و مسافرخانهی مزخرفی را که بوی گند کلر میداد یادش آمد. بیحرکت نشسته بود روی صندلیای که از خیسیِ مایوی یکی از پسرها خیس شده بود و سعی میکرد کتاب بخواند، اما با نگاهی بیهدف به صفحهی کتاب خیره شده بود.
داشت همزمان به صدای تلق و تلوق یک دستگاه یخساز گوش میداد که از بیرون میآمد و به وظایف آزاردهندهای که در انتظارش بودند فکر میکرد
باد کردن تشکهای بادی، جمع کردن قلوهسنگ از زیر تشک یکی از بچهها، وانمود کردن به برداشتن قلوهسنگهای فرضی از زیر تشک آن یکی بچه که بدخواب شده، درست کردن آتش، زیاد کردن و بعد کم کردن آتش، تغییر شکل دادن شعلهی آتش، همراهی با هرکدام از بچهها تا دم در دستشویی در نیمهشب، در آوردن اسباببازی از زیر صندلی ماشین...
برای این کار باید دستهایش را بیشتر از حد توانش کش میآورد. پاک کردن لکههای نوشابه از روکش صندلی ماشین و در کنار همهی اینها برآوردن نیازهای واقعی و خیالی بچهها و گوش دادن به غرغرها و نق و نوقهای بیوقفهی دیوی.
وقتی مرد اتاق بغلی توی دستشویی از خودش صدای ترومپت بیرون میداد، خشمِ پدر از دست خودش به حد انفجار رسیده بود که چرا با بردن بچهها به بلکهیلز موافقت کرده. دیوی آنقدر خندید که صدایش به جیغ شبیه شد.
بعد از آن هر سه نفرشان در کافهی کنار متل شام خوردند. بارت برنج خورد، دیوی بیفاستروگانف لعابدارش را لمباند و پدر ناخنکی به ساندویچ کلابش زد.
بعد از آن هم وقتی بچهها آرنجهایشان را روی سر و کول هم گذاشته بودند و با دهان باز کنارش خوابیده بودند، پدر روی تخت نشسته بود و داشت برنامهی گفتوگو را با صدای پایین در تلویزیون برفکی تماشا میکرد.
مهمانهای برنامه که همان حرامزادهها و بچهسوسولهای همیشگی برنامههای تلویزیون بودند توجهش را جلب نمیکردند، اما خود برنامهی احمقانه یکجورهایی فوران خشم و افسردگی او را فرو نشاند و تبدیلشان کرد به امواجی که مثل آبی روان و گذران از روی یک تختهسنگ در بدنش پخش میشدند.
بارت که سه سال از دیوی کوچکتر بود، تازه زبان باز کرده بود اما همیشه عجیبترین وقت را برای این کار انتخاب میکرد. علاقهاش به محصولات مجموعهی «خیابان سهسامی» بهطور نگرانکنندهای هر روز بیشتر میشد.
با همهی کتابها و فیلمهای آنها کیف میکرد، اما چند ماه اخیر بیشترین توجهش به کاتالوگ محصـولات «خیابان سهسامی» جلب شده بود.
کاتالوگ را به خود محصـولات ترجیح میداد و ساعتها بدون وقفه سر آن مینشست و با دقت هر صفحه را ورانداز میکرد.
وقتی به صفحهی آخر میرسید، بهش خیره میشد، آن را میچرخاند، به سرتاپای پشت جلد زل میزد، کاتالوگ را پشت و رو میکرد و دوباره از اول شروع میکرد.
گیر میداد پدر و مادرش هر پارگی کاتالوگ را با چسب نواری ترمیم کنند و به خاطر همینها و گوشههای تاخورده و صفحات لولهشده در ماههای اخیر کاتالوگ دو برابر حجم واقعیاش شده بود.
وقتی بارت فهمید در پنسیلوانیا یک پارک موضوعی هست که اسمش «محلهي سهسامی» است، پیله کرد بروند آنجا. وقتی بهش گفتند آنجا خیلی دور است، شروع کرد به بدخلقی؛ آن هم چه بدخلقیای.
بدنش خشک شد و رگهای گردنش زد بیرون. اول صورت و بعد تمام بدنش سرخ شد. بدخلقیهایش مزمن شدند. نشانههایش چنان به تمام بدنش سرایت کرد که پدر و مادرش نگران شدند مبادا نشانهای از تشنج باشد.
بارت را پیش یک متخصص اطفال بردند و برای اینکه بدخلقش کنند کاتالوگ «خیابان سهسامی» را از دستش بیرون کشیدند. دکتر حملهی عصبی بچه را دید و به پدر و مادرش گفت چیز خطرناکی نیست، اما ممکن است بچه عقلرس نشده باشد. همه غیر از بارت احساس خجالت کردند.
اما بحث و جدل دربارهی رفتن به محلهی سهسامی به بدخلقی ختم نمیشد. بارت هر وقت زبان باز میکرد فقط راجع به همین موضوع حرف ميزد.
زندگی خانوادگی تبدیل شده بود به یکسری مشاجرههای دیوانهوار بیپایان دربارهی محلهی سهسامی. بارت مثل یک صخره بود، کوچک، تخت و بیحرکت که امواج هر گفتوگویی را بهسوی نقطهی اوج یک پایان مشخص هدایت میکرد.
پدر و مادر بالاخره رضایت دادند در تعطیلات آخر یک هفته به آنجا بروند. خودشان بیحوصله و کسل بودند، دیوی بياعتنا بود و بارت کاملا در خلسه. پسر کاتالوگش را محکم به بغل چسبانده بود و با چشمهایی گردشده سرگردان و غرق در فضا بود.
سرش مثل آدمآهنیها حرکتهایی بریدهبریده به اطراف میکرد و روی شخصیتهای خیابان سهسامی که انگار به سوی او پرواز میکردند دقیق میشد.
آنها همهجا بودند؛ روی تابلوهای راهنما، روی وسایل بازی، هدایا و حتی تیشرت بقیهی بازدیدکنندهها. بارت یک بار هم لبخند نزد و هیچ نشانهای از لذت بردن نشان نمیداد، اما پارک را با رضایت عمیق روحی ترک کرد.
سفر اردویی تقریبا همانجور بود که انتظارش میرفت. دو شب مانده به پایان سفر دیوی پدرش را از خواب بیدار کرد تا کمکش کند پیژامهاش را پیدا کند و با او تا دستشویی برود. به دلایلی خوشش نمیآمد در فضای باز یا کنار درخت جیش کند.
حتی در دستشویی هم فقط وقتی کارش را کرد که پدر ترکهای پیدا کرد و با آن حشرات موذی و نیشداری را که روی سندهها نشسته بودند تاراند.
تازه بعد از آن پدر باید با چراغقوه پاهای دیوی را روشن میکرد تا بتواند ببیند دارد چهکار میکند. وقتی به چادر برگشتند، به محض اینکه پدر توی کیسهخوابش خزید، دیوی دوباره صدایش کرد تا مسیر دستشویی را با چراغقوه برگردد و یکی از ورقهای بازی را که رویش عکس قبیلهی سرخپوستی داکوتا بود پیدا کند.
ورق از جیب پیژامهی دیوی افتاده بود. بلافاصله بعد از برگشت دوبارهی پدر به چادر، بارت به این نتیجه رسید که او هم میخواهد به دستشویی برود.
نیمهی راه، پدر از ترس اینکه مجبور شود ده دقیقهی دیگر از وقتش را با یک ترکه صرف تاراندن حشرات آلوده کند، بارت را ترغیب کرد که کنار یک درخت کارش را بکند.
ولی نتیجهاش این بود که بیشتر حجم جیش بارت بریزد روی پیژامهاش و بعد هم روی کفشش.
صبح پدر مجبور شد زودتر از خواب بیدار شود تا قبل از آماده کردن صبحانه پیژامه و کفش را در آب رودخانه بشوید که مسئلهای نبود، چون اصلا خوابش نبرده بود.
برای درستکردن صبحانه باید از چند قابلمه و تابه استفاده میکرد، چون دیوی فقط آش جو میخورد و بارت اگر به املت با مربای خودش نمیرسید جنجالی به پا میکرد.
همچنان که پدر منتظر بود تا تخممرغها بپزند، سعی میکرد این معما را حل کند که کدام قدم اشتباه را در زندگیاش برداشته که حالا اینطوری تنها مسلح به تابه، املت و شیشه مربای آلو به مصاف طبیعت آمده است.
در اين لحظههای تلخ و دیوانهکننده معمولا خودش را مثل موشی آزمایشگاهی میدید که در یک آزمایش بهغایت بیهوده افتاده بود. ازدواج، بچهدار شدن و حتی زندگی زناشویی اموری اجباری به نظر میرسیدند که از آن بالا تحت مطالعهی خونسردانهی یک متخصص بالینی بودند.
صبح روز بعد، پس از اینکه چادر را جمع کرد و وسایل را توی ماشین گذاشت، درست وقتی نصف راه را بهطرف استرجیس و کارناوال اسب دیوانه رفته بودند، دیوی گفت: «بابا ماشین داره دود میکنه.» و حس بیزاری پدر به نقطهی جوش رسید.
حقیقت داشت. هر وقت میایستادند دود از زیر ماشین میزد تو. حرکت ماشین دود را پخش میکرد و به خاطر همین دیده نمیشد.
فک پدر قفل شد و دستهایش فرمان را محکم چسبید. بقیهی راه بهطرف استرجیس از سرعتش کم کرد و به نرمی ماشین را بهسوی محلی که انگار تنها تعمیرگاه دهکده بود، راند.
مردی چروکیده با موهای خاکستری که روی لباس مکانیکیاش اسم «ایگون» دوخته شده بود، با چشمهای آبی روشنش به پدر خیره شده بود که داشت مشکل را برایش شرح میداد.
مکانیک خیلی تند و کوتاه به پدر گفت: «معاینهاش میکنم.» پدر بارت را که داشت کاتالوگ خیابان سهسامیاش را نگاه میکرد از صندلی عقب بیرون کشید.
ایگون پرید پشت ماشین و همانطور که در ماشین هنوز باز بود و پای چپ خودش هم بیرون مانده بود، ماشین را روی جک هیدرولیک برد.
پدر و بارت در دفتر تعمیرگاه روی دو صندلی فلزی نشسته بودند که از میان پارگی رویهی سبزشان ابر سفید کثیفی بیرون زده بود.
بارت همچنان داشت به کاتالوگ خیابان سهسامیاش نگاه میکرد و پدر یک نسخه از روزنامهی رپیدسیتی را برداشت.
با عصبانیت دید روزنامه اصلا خبر ندارد و فقط چند تا مقاله است با عناوینی مثل «سرمایهگذاران از زبالهسازان حمایت میکنند» و «سخاوت زوج جوان کودکی را به اردوی تابستانی فرستاد» و چیزهایی شبیه به اینها. دو صفحهی هنری هم داشت که نصفش پر از آگهیهای کوچک درمان ریزش مو و عکس و شرح زندگی بچهسوسولهای معمول صنعت نمایش و اینجور چیزها بود.
همانوقت که داشت روزنامه را ورق میزد، دیوی آن بیرون توی تعمیرگاه روی یک چرخ ماشین بالا و پایین میپرید و صدای جرینگجرینگش در دفتر میپیچید.
زیاد نگذشت که ایگون آمد توی دفتر، لکهای روغن روی موهای خاکستریاش چکیده بود و داشت دستش را با یک کهنهی چرک پاک میکرد.
دیوی بهسرعت پشت سرش وارد شد و کنار صندلی پدرش ایستاد، دستش را روی دستهی صندلی تکیه داد و به ایگون خیره شد که داشت خیلی خلاصه مشکل ماشین را توضیح میداد. انگار از جعبهدنده روغن نشت کرده بود و داشت میریخت روی لوله اگزوز و وقتیکه اگزوز داغ میشد روغن میسوخت و دود میکرد.
نشتی خیلی شدید نبود و ایگون حدود یک لیتر روغن توی جعبهدنده ریخته بود. ایگون میگفت به شرطی که حواسشان به درجهی روغن باشد میتوانند فعلا از ماشین استفاده کنند تا بعدا سر فرصت بتوانند نشتی را کامل تعمیر کنند.
پدر از ایگون تشکر کرد، حسابش را پرداخت و وقتی مسیر نمایشگاه را ازش پرسید در جواب نگاه تلخی در چشمهای ایگون دید.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.
منبع:همشهريداستان
نظر شما