آنچه ميخواست در ابديت تكرار شود تصوير نبود، چيزي بود كه پشت تصوير پنهان بود. تكهاي از روح كه انعكاس روبهروي آينهها آشكارش ميكرد. در تكرار آينهها، وقتي ديوارها هم با آينه پوشيده ميشد، ديگر نميشد به آنچه ميديدي بسنده كني. آن وقت به قول شاعر فقط غبار يك آه كافي بود تا تمام اين اتاق سراسر آينه را تيره كند.
شادي نميتوانست اين غبار را از آينهها بردارد. بايد دستي راه ميافتاد و آينهها را يك به يك دستمال ميكشيد تا باز كي به آهي ديگر دوباره مكدر شوند. آه چه بود؟ زمان شايد. يا كسالت خانه از اين همه رهگذران كه فقط خودشان را تماشا ميكردند. يا ياد خاطره روزهايي كه آدمها بلد بودند چيزي به جز تصوير خودشان را در آينه ببينند.
خانه از همان زمانهايي مانده بود كه خانهها و شعرها و زندگيها با هم هماهنگ بودند. از همان وقتي كه عاشق آنقدر توانا بود كه به آهي يكسره عالم را تاريك ميكرد. شايد اين اتاق را براي ستايش ساخته بودند تا صاحبخانه حواسش به دل عاشقي باشد كه حتي آينهها هم تاب آهش را نداشتند.
* حافظ