تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۰

نیم‌ساعت زود رسیده‌ایم. هیچ دوست نداشتم حوزه‌ی امتحانی‌ام دقیقاً بیفتد مدرسه‌ای که تویش کلی شیطنت می‌کردیم و توی سر و کله‌ی هم‌دیگر می‌زدیم.

حالا مجبورم هر كس را مي‌بينم، سلام‌عليك كنم و دست بدهم. اصلاً صبح كنكور كي حال خوش و بش و احوال‌پرسي دارد؟

گوشه‌ي لپم از شكلات كاكائويي مينو باد كرده است. مينو دستش را سايبان چشم‌هايش مي‌كند و مي‌گويد: «لااقل يه كرم به لب‌هات مي‌زدي!» دست مي‌كشم روي لب‌هاي خشكيده‌ام:

«برو بابا، كله‌ي صبح حال داري ها...» صبح كنكور كي حال دارد وقت بگذارد براي قيافه‌اش.

مينو آينه را مي‌گرداند توي دست‌هايش. نور خورشيد از آينه رد مي‌شود و مي‌خورد توي چشم‌هايم. مي‌گويم: «پاشو بريم اون‌طرف‌تر بنشينيم. اين‌جا خيلي توي چشميم. هركي بياد، راهش رو كج مي‌كنه اين‌وري...»

لب‌هايش را غنچه مي‌كند: «خب هم‌كلاسي‌هامونن ديگه...»

تنها مي‌روم گوشه‌ي حياط، كنار آب‌خوري. با مينو شرط كرده بودم اگر مي‌خواهد باهم برويم، حق ندارد از تست و كنكور حرف بزند. حتي گفته بودم بد نيست اگر تمام مدت حرف نزند و فقط شكلات بچپاند توي دهانش.

مينو تمام اضطراب و نگراني‌اش را از دست‌هاي يخ‌كرده و چشم‌هاي گشادشده‌اش مي‌‌ريزد توي بافت‌هاي بدن آدم. معتاد است، معتاد به آينه و شكلات‌هاي كاكائويي دايره‌اي.

مثل آقاي استاد كه معتاد بود به رُندنكردن نمره‌هاي هفتاد‌وپنج صدمي. هيچ‌وقت نه و هفتاد و پنج‌ صدم‌هايم را ده نداد و هي مرا انداخت! همه حلقه زده‌اند دور آقاي استاد.

نگاهم را از شكم برآمده‌اش مي‌گيرم و به قول مينو خودم را خيلي ضايع مي‌زنم به آن راه. انگار صورت سرخ‌شده‌ي آقاي استاد را در گرماي شهريور به ياد نمي‌آورم.

آقاي استاد از بچه‌ها دور مي‌شود. مينو حلقه‌ي دورش را به سمت آب‌خوري هدايت مي‌كند. بچه‌ها هوار مي‌شوند روي سرم و مي‌گويند زياد خودم را برايشان مي‌گيرم. مي‌خندم. يكي‌ از بچه‌ها از بقيه شماره‌هايشان را مي‌پرسد. بچه‌ها كارت‌هايشان را مي‌كشند بيرون تا به قيافه‌هاي هم بخندند.

من هم دست مي‌كنم توي كيفم. دستپاچه همه‌ي جيب‌هايم را زير و رو مي‌كنم. اما... نيست كه نيست. بچه‌ها‌ مي‌پرند روي كيف و همه‌ي سوراخ‌سنبه‌هايش را مي‌گردند. مينو دست مي‌گيرد به لپش و به در نگاه مي‌كندكه باز مي‌شود.

چشم‌هاي بچه‌ها از اضطراب گشاد شده است. بغضم را قورت مي‌دهم. الآن وقت گريه نيست. وقت نيست براي دويدن تا خانه و برداشتن كارت...

بچه‌ها را كنار مي‌زنم و مي‌دوم توي سالن. آقاي استاد گوشه‌ي راهرو ايستاده و كارت بچه‌ها را نگاه مي‌كند. داد مي‌زنم: «آقاي استاد...»

 

پروانه حيدري،15‌ساله

خبرنگار افتخاري از پرديس

 

تصويرگري: فاطمه صديقي، خبرنگار جوان از تهران