به خانههايي ميماند كه صاحبانش سالهاست آن را رها كردهاند اما تعداد زياد كفشهاي چپانده شده روي جاكفشي چوبي رنگ پريده، چيز ديگري ميگويد. نميداني به كجاي اين خانه نگاه كني، طوري كه نگاههاي توأم با حيرتات، حاجخانوم را نيازارد؛ به ايرانيتهاي بدشكل و زنگزده، به انباري كوچك گوشه حياط و انبوه وسايل كهنهاي كه از گوشه پرده كناررفتهاش پيداست يا به ديوارهايي كه تا نيمه گچ است و نيمه ديگرش آجر و نشانگر نهايت تلاش اهالي براي قابل تحمل كردن فضاي اين خانه محقر.
با تعارف حاج خانوم، وارد تنها اتاق منزل ميشويم. يخچال و كمدهاي رنگ و رو رفته را كه مستثني كنيم از فضاي مفيدش به اندازه يك فرش 2 در 3و 3 در 4 باقي ميماند. اين فضاي81 متري هم اتاق خواب است، هم نشيمن و هم پذيرايي؛ آن هم نه براي 2 يا 3نفر بلكه براي 8 نفر. حاج خانوم، حاج آقا و دخترشان زينب به اضافه دختر ديگرشان زهرا و 4فرزند او. از وقتي كه شوهر زهرا در خواب ايستقلبي كرد و جان داد و سنگيني نگهداري از همسر و بچههاي قد و نيم قدش روي شانههاي حاجخانوم افتاد، 9سالي ميگذرد.
- شوك
حاجخانوم ميگويد شوهر زهرا معتاد بود؛ از آن دست معتادهايي كه هر چه گير بياورند ميكشند و بهعبارتي همه كاره هستند؛ «يك سال قبل از مردنش، او را خوابانديم و ترك داديم؛ سركارش برگشت. كارگر بود و صندلي ماشين ميدوخت. بعد از ترك، آنقدر زرد و زار و مريض شده بود كه نميتوانست شكم زن و 4بچهاش را درست سير كند. خدابيامرز تمام زندگي دخترم را دود كرده بود. آن موقع «فاطمه» و «فرزانه» هفت و ده ساله بودند.«حسين» هم دو ساله بود و «صادق» چند ماهه. وقتي كه مُرد، دخترم زهرا خودش را سياه بختتر از هميشه ميديد. طوري دچار شوك شده بود كه رواني شد. رواني يعني كه بيخود و بيجهت جيغ ميكشيد و به هر كس كه ميرسيد بد و بيراه ميگفت. تمام روز سرش را زير پتو ميكرد و ميخوابيد و كافي بود كسي يك كلمه حرف بزند تا سرش را بيرون بياورد و باز فحش دادن را از سر بگيرد. زهرا ديگر نميتوانست براي بچههايش مادري كند. ناچار شديم آنها را به همين چهارديواري تنگ بياوريم و زير پر و بالشان را بگيريم.»
- تهديد بيسوادي
داماد حاج خانوم جز نشئگياش دغدغه ديگري نداشته است. بچههايش همگي بيشناسنامه بودند و فاطمه و فرزانه كه از 7سالگي عبور كرده بودند اجازه رفتن به مدرسه را نداشتند. پس از مرگ او تا مدتها حاجخانوم از اين اداره به آن اداره ميرفت تا رد كمكاريهاي دامادش را پاك كند. اينها را ميگويد و نگاهي به دور تا دور اتاق و چهره نوههايش مياندازد كه هركدام كناري چمباتمه زدهاند و براندازمان ميكنند. دخترها همگي چادرشان را تنگ گرفتهاند؛ مثل حاجخانوم. زهرا، نيز گوشه اتاق آرام گرفته است. حركاتش طبيعي نيست؛ خيره خيره نگاه ميكند و بيدليل لبخند ميزند. با اين حال حاجخانوم خدا را شاكر است كه بالاخره داروها كارگر افتاده و زهرا مثل چند سال پيش آرامش خانه را به هم نميريزد.
- آينده مبهم
تلفن خانه زنگ ميزند و حواس همه به كسي كه پشت خط است پرت ميشود. فرصت خوبي است براي نگاه دقيقتر به دور و بر اتاق. فرض كه ديوارهاي ترك خورده را ناديده بگيريم اما به سقف نمزدهاي كه به سختي مرمت شده است نميشود اعتماد كرد. حتي تصور ماههاي گرم پيش رو و تلاش نافرجام پنكه سقفي براي خنككردن اين اتاق پرجمعيت، نيز خوشايند نيست. خيلي چيزهاي اين خانه خوشايند نيست ازجمله اينكه...
مكالمه تلفني تمامشده و حاجخانوم صحبتهايش را از سرگرفته است. وقتي شرايط زندگي مثل شبهاي سياه و طولاني است؛ كورسوهاي اميد برايت قدر روشنايي خورشيد ارزشمند ميشوند. حاج خانوم هم از اينكه زهرا و نوههايش هرماه نفري 05 هزار تومان مستمري ميگيرند بسيار خوشحال است.
زندگي در جايي كه از اينجا بزرگتر باشد و نيز دورشدن سايه نداري از سر خانوادهاش از آن چيزهايي است كه حتي به مخيلهاش خطور نميكند. فقر را با تمام وجود باور كرده است. ديگر براي خودش چيزي نميخواهد و اين روزها فقط دغدغه آينده نوههايش را دارد؛ «من و حاجي هر دو مريضيم و دارو مصرف ميكنيم. فشار خون من و قند شوهرم هميشه بالاست. سني از ما گذشته است و در اين دنيا ماندني نيستيم. ما بميريم بچهها آوارهاند. دلم شور آيندهشان را ميزند. پولي كه خيريه ميدهد با قناعت و در بهترين حالت خرج خورد و خوراكشان و داروها و آزمايشهاي زهرا ميشود. وضعيت درسي بچهها خوب است ولي با اين شرايط... دلم نميخواهد زندگيشان چيزي باشد مثل امروز ما. حدود06 متر زمين خالي ارثيه پدري، همه مال و منال من از اين دنياست كه به اسم صادق و حسين كردهام بلكه براي آيندهشان كارساز شود؛ هر چند ميدانم در حاشيه شهر و در محل رفتوآمد آدمهاي خلافكار است و نميشود برايش ارزش چنداني درنظر گرفت.»
- 4سال انتظار
از اوضاع زينب، دختر ديگرش ميپرسيم؛ همان كسي كه بهانه آمدن ما به اينجا شد و قبل از آمدنمان خيال ميكرديم جور كردن جهيزيه او، تنها مشكل اين خانواده است. براي شركت در كلاس قرآن بيرون رفته است. حاج خانوم ميگويد كه 4سال است زينب در دوران عقد بهسر ميبرد و عروسياش معطل جهيزيه است؛ «شوهر زينب از بستگان است. وضع زندگيمان را ديدهاند و شرايط ما را تا حدودي ميدانند ولي عمق نداري ما را نه. با اين حال تهيه بيشتر وسايل اصلي را خودشان بهعهده گرفتهاند. عين 4 سال را تلاش كرديم تا هرماه قدري پول كنار بگذاريم و باقي وسايل اين دختر را بخريم ولي نميشود. چند روز پيش كه بازار رفته بودم و قيمتها را ديدم سرم سوت كشيد. ميدانم با اين وضعيت 5 سال ديگر هم بگذرد نتيجهاي جز پير شدن دخترم ندارد و ما باز هم نميتوانيم حداقلها را برايش جفت و جور كنيم.»
- صورتهاي سرخ
از وضعيت بچههاي ديگرش و اينكه ميتواند روي كمك آنها حساب باز كند يا خير، ميپرسيم كه اينطور جواب ميدهد: «4 تا دختر ديگر و 2پسر دارم. همگي بند زندگيهاي خودشان هستند و اموراتشان را نه خيلي راحت، اما ميگذرانند. از طرفي من و حاجي آدمي نيستيم كه به كسي رو بيندازيم. 03 سال است با سيلي صورتمان را سرخ نگه داشتيم و نگذاشتيم كسي بفهمد ما شبها سير ميخوابيم يا گرسنه. گاهي برخي برايمان پيغام ميآورند كه برويد فلان جا پيش فلان كس، شايد كمكتان كند ولي نه من آدمش هستم نه شوهرم. همه بچهها را با درآمد مغازه بقاليمان راهي خانه بخت كرديم. مشكل اينجاست كه سن و سالي از حاجي گذشته است و كسي مثل او كه دارد به07سالگي ميرسد آن هم با اين مريض احوالي نميتواند در مغازه بايستد. من هم كه بيشتر از رسيدن به امورات اين نوهها انرژي ندارم. شرايطمان سخت شده، مگر خدا كمكمان كند».
ميبيند كه مهياي رفتن شدهايم با شرمندگي، چاي نداشته و غذايي كه خبري از بو يا ظرفش روي اجاق نيست؛ تعارف مان ميكند؛ «بمانيد آب غذا را زياد ميكنيم و با هم ميخوريم.» سپس از اينكه ميانه روز را براي گفتوگو انتخاب كرديم تشكر ميكند؛ «محلات فقيرنشين مثل روستاست. همه همديگر را ميشناسند. الان سرظهر است و كوچه خلوت است. وگرنه بايد چقدر وقت صرف ميكرديم براي جواب دادن به همسايهها كه اين غريبهها چرا آمدند.»
زهرا، بچههايش و حاج خانوم همگي براي بدرقهمان از جا بلند شدهاند. انگار كه از نگاههاي محجوب و اميدوارانهشان راه گريزي جز رفتن به حياط نيست؛ حياطي كه وقتي پا به آن ميگذاري باز همان بوي تند فقر است كه به سويت هجوم ميآورد.