سازندگان آنها، خانههاي بدون بنا را به حال خود رها كردهاند و از هر 5 خانه شايد در يكي، خانوادهاي ساكن شده است. در انتهاي اين خيابان خاكي، خانهاي با در آهني رنگ و رورفته، حرفها براي خود دارد. حياط پر است از سنگلاخ؛ پستي و بلنديهايي كه حكايت از «درحال ساخت بودن» دارد. مقابل در ورودي چند متر جلوتر از در، ساختماني حدودا 18متري بنا شده؛ ساختماني كه فقط يك رو دارد و قسمت پشت آن نيمهساز رها شده است. دستشويي و حمام چند روزي است كه بنا شدهاند. اتاق 9متري در كنار اين دو بناي تازه احداث، محل سكونت مادر و 4 پسر و يك دخترش است؛ خانهاي كه از امكانات دنياي امروزي، جز آجر و سيمان هيچچيز به ارث نبرده است.
از برق، در اين خانه خبري نيست، درعوض از تير چراغ برق سر كوچه سيمي كشيدهاند و برق را به خانهشان آوردهاند. تا به حال چند باري سيمها اتصالي كرده و خانهشان آتش گرفته، اما غم نداري، دغدغه ايمني را از آنها گرفته است. آب را تا چند وقت پيش از خانه همسايه كه رها شده و متروك مانده بر ميداشتند. پسرها از ديوار بالا ميروند و دبههاي آب را با خود ميبرند. البته به كمك خيّري يك لوله از خانه همسايه به خانه آنها كشيده شده است اما اين آب سرد است و فقط به يك شير وصل شده. تنها وسايل گرمايشي اين خانه، بخارياي قديمي است كه شايد پدربزرگ بخاريهاي نفتي باشد.
- ازدواج اجباري با همسر فراري
چهرهاش حكايت از سن و سال بالا دارد اما شناسنامهاش حرف ديگري را ميزند. سن و سال شناسنامهاياش از 40سال كمتر است اما زندگي بدون همسر و با 5بچه، سن و سال بالا را بالا برده. ميگويد: خيلي بچه بودم كه پدرم عمرش را به شما داد. مادرم هم در 19سالگي ازدواج كرد و من و خواهرم را بهدست داييام سپرد. بچهاي كه نه مادر دارد و نه پدر دلسوزي، همين شد كه داييام 13سالم كه بود مرا به مردي شوهر داد كه زن و بچه داشت و حدود 20سال از من بزرگتر بود. ازدواج، ما را راهي تهران كرد و شوهرم هر چند وقت يكبار به سراغ زن و بچهاش ميرفت و برميگشت. تا اينكه فرزند پنجم را به دنيا آوردم؛ 12سالي ميگذرد از آن روزها. رفت و ديگر برنگشت. من مريضم، صرع دارم و هر چند وقت يكبار بيهوش ميشوم. همين را بهانه كرد و ديگر او را نديديم و من ماندم و 4پسر و يك دختر. ميدانم كه ديگر برنميگردد.
- خانهاي بهاي ديه
مدتي در خانه پسر همسرش زندگي كرد اما بعد از چند سال شنيد كه بايد خانه را خالي كند و صاحبخانه قصد فروش آن را دارد. در اين گيرودار بود كه تنها دخترش با ماشين تصادف كرد. 13جاي بدن دخترك شكست و او راهي بيمارستان شد. فردي كه با او تصادف كرده بود، وضعيت مالي خوبي نداشت اما وقتي حال و روز زن جوان و بچههايش را ديد و از ماجراي بيخانمانيشان با خبر شد خانه نيمهسازي كه آنها الان در آن زندگي ميكنند را به جاي ديه به زن جوان داد. ميگويد: وقتي دخترم تصادف كرد، حالش خيلي بد بود. كسي كه با او تصادف كرد دلش به حال ما سوخت و اين خانه را به ما داد. خانه يك چهار ديواري بود و 4 ستون آهني اما بهتر از هيچي بود. حداقل ما سرپناهدار شديم. با كمك مردم موفق شدم اتاق كوچكي بسازم.
اتاق كوچك گرچه سرپناه زن جوان و 5 بچهاش است، اما كفاف زندگي آنها را نميدهد. جا براي زندگي نيست و زن جوان از اين موضوع غم به دل دارد. ميگويد: بزرگترين بچهام 19سال دارد و كوچكترين 12سال، سخت است 6 نفر آدم داخل چنين اتاقي بخوابند. 2 تا از بچههايم بد خواب هستند، ميترسم به بخاري بچسبند و بسوزند. مدام حالم بد ميشود و غش ميكنم، براي همين ميترسم كار كنم، يعني بخواهم هم نميتوانم، چون خيلي زود از هوش ميروم. براي همين صبر ميكنم تا دخترم بيايد و او كارهاي خانه را انجام دهد. دلم براي بچههايم ميسوزد. در اين سرما بايد با آبي كه از خانه همسايهها آوردهايم ظرفها را بشويند. ما حمام نداريم، دستشويي را هم بچههايم خودشان درست كردهاند و خودشان يك چاه براي آن كندهاند. درست است كه از نبود امكانات دل آدم ميگيرد اما من تمام اين سختيها را تحمل ميكنم به اميد اينكه بچههايم به جايي برسند. آرزو دارم پسرهايم درس بخوانند و مهندسي سهيل را ببينم. به غيراز بچه كوچكم درس همه آنها خوب است اما بهخاطر فقر مجبورند كه درس را رها كنند. خودتان بگوييد يك اتاق جايي براي درس خواندن دارد؟
- پسري با آرزوهاي برباد رفته
داخل اتاق كوچك، پتويي رنگورو رفته و نخ نما پهن شده و پسري روي آن خوابيده است. سهيل، 18سال دارد. رفته بود سر كار تا با پولهايش امسال پيش دانشگاهي ثبتنام كند و بتواند به دانشگاه برود اما روي داربست سرش گيج رفت و افتاد زمين. حالا لگن و پايش شكسته است. ميگويد: شوك حادثه باعث شده كه فراموش كنم كجا بودم و چطور اين اتفاق برايم رخ داد. من روزمزد كار ميكردم براي همين هيچ سابقه قبلي از صاحبكارم ندارم و با پاكشدن حافظهام، نشانياي ندارم كه به آنجا مراجعه كنم و بگويم سر كار شما اين اتفاق برايم رخ داده است.
از او كه ميپرسم آرزويت چيست؟ ميخندد و جواب ميدهد: آرزويي ندارم؛ زندگي به من فرصت آرزوكردن نداده است. از زماني كه به ياد دارم با برادرهايم يا ضايعات جمع ميكرديم يا سر ساختمانها بنايي ميكرديم. گاهي اوقات هم داخل گلخانهها كار ميكنيم، يكي از برادرهايم كلا درس را كنار گذاشت تا خرج زندگي ما را دربياورد. ما روزها درس ميخوانديم و شبها ضايعات جمع ميكرديم. با اين حساب زماني براي فكركردن و آرزو ساختن نداشتيم. زمان هم داشته باشيم چه آرزويي ميتوانيم بكنيم وقتي فقر و بدبختي دامنگيرمان شده است؟ من تمام سال گذشته كار كردم تا درسم را ادامه دهم اما پول كارم را خرج دوا و درمانم كردم. از همه اينها كه بگذريم، بيماري مادرم و درد تنهابودنش ما را آزار ميدهد. مادرم قرباني بيمحبتي پدرم شد؛ او ما را بيرحمانه ترك كرد و رفت و هرگز هم برنخواهد گشت. مادرم با بيمارياي كه دارد، بدون دوا و درمان درست و حسابي چطوري ميتواند با اين همه مشكلات دست و پنجه نرم كند.
سهيل، آرزويي كه ندارد هيچ، توقعش هم پايين است؛ ميگويد: فقط شب غذا براي خوردن داريم، آن هم مردم كمك ميكنند. بهترين غذايي را كه دوست دارم ماكاروني است. مادرم با رب سرخشده و ماكاروني غذاي خوشمزهاي درست ميكند. درست است گوشت و چيزهاي ديگر داخل غذا نميريزيم اما خوشمزهترين غذايي است كه ميخوريم.
- شما چه ميكنيد؟
مادر و 5 فرزندش براي داشتن حداقل امكانات زندگي، به ناچار از همسايهها كمك ميگيرند.شما براي كمك به آنها چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما